#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_25

نگاه بغض دارش رو میدیدم رنگ پریدش رو میدیدم،مثل همیشه پر بودم از دیدن پر بودم از گفتن اما خیلی وقت بود ک خودم رو کر و
کور نشون میدادم!
با شدت ضربه سیلی که بهم خورد تازه به خودم اومدم میلرزیدم،باران بغض دار گفت:
_حوا؟الهی من قربونت برم خوبی؟چرا اینجوری شدی؟
فقط خیره خیره نگاهش کردم منو کشید تو بغلشو زیر گوشم گفت:
_چرا به من نمیگی چته؟چرا انقد تو خودتی؟
به شدت کنارش زدم نه نه کسی نباید بدونه،هرکی بدونه فکر میکنه من یه دختر خرابم،نه هیچکس نباید خبردار شه!
زیر لب با صدای گرفته زمزمه کردم:
_من چیزیم نیس عزیزم نگران نباش.
نگاهم افتاد ب دوتا دختری که غیراز ما تو ماشین بودن و حالا داشتن با تعجب و نگرانی نگاهمون میکردن بخاطر عوض کردن جو
زیرلب ازشون معذرت خواهی کردم! نگاهی به انگشتای دستم کردم،نمیدونم چرا هرجایی رو که نگاه میکردم منو به گذشته نحسم میبرد!
پوفی کشیدم کاش میشد برگردم خونه،لبم رو گاز گرفتم،نمیدونم چقد گذشت اما کل مسیر راه فکرم مشغول بود تا وقتی که رسیدیم...کش و
قوسی به خودم دادم و پیاده شدم،باران اومد کنارم و بازوم رو گرفت،هوا گرگ و میش بود،نزدیک به چهل نفر میشیدیم هنوز دوقدم
برنداشته خسته شده بودم!یک ساعتی بود که داشتیم راه میرفتیم به شدت به نفس نفس افتاده بودم،هر دختری یه پسر همراهش بود با کمک هم میرفتن منو باران هم
با هم جفت بودیم،باران نسبت به من تر و فرزتر بود،صورتم قرمز شده بود،ارتفاعش هم خیلی زیاد بود و همین باعث شده بود ترسی تو
دلم جا خوش کنه! بند کتونیم کامل باز شده بود!
منو باران خیلی از بقیه عقب تر بودیم،رو به باران گفتم:
_تو یکم جلوتر برو تا گمشون نکنیم.
باران با تردید نگاهم کرد
فشاری به بازوش اوردم و گفتم:
_برو دیگه منتظر چی هستی؟منم بند کتونیم رو میبندم و میام.
باران که انگار راضی شده بود سری به عنوان تائید تکون دادو گفت:
_بند کتونیت رو سفت نکنیا،شل ببند.

romangram.com | @romangram_com