#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_159
_پس صبر کن منم بیام.
میدونستم ازاد اومده و حتما کارش دارن نمیخواستم که مزاحمش شم.جلوشو گرفتم و گفتم:
_نبابا نمیخواد مگه نگفتی نزدیکه؟خب زودی میرم و میام.
با شک نگام کرد و گفت:
_اره حدود ده دقیقه با اینجا فاصله داره،حوا مراقب خودت باشیا.
_باشه چشم.
خداحافظی سرسری با مهناز کردمو از ویلا زدم بیرون.تازه متوجه سردی هوا شدم.اینم یکی دیگه از نتایج گیج بودنم!دندونام از سرما
میخورد بهم.دوباره از شدت درد قفسه سینم چشمام سیاهی رفت.دستمو به دیوار کناریم بند کردم تا از سقوطم جلوگیری کنم.چند دقیقه ای
بود که داشتم راه میرفتم...رسیدم به یه دوراهی...نمیدونستم از کدوم ور باید برم.اشکم دیگه داشت در میومد.نگاهی به ساعت گوشیم
کردم 12:30بود.پناه بر خدایی حرکت کردم سمت راست.حدود نیم ساعت بود که داشتم راه میرفتم اما هرچی که بیشتر میرفتم کمتر به
نتیجه میرسیدم.نم نم بارون خورد به صورتم...خدایا یعنی بدشانس تر از منم وجود داره؟بدنم کم کم داشت بی رمق میشد.ناخوداگاه ُسر
خوردم کنار دیواری ،بارون شدت گرفت.با درد دستمو گذاشتم رو قلبم.کم کم پلکام داشت میفتاد روهم ،نگاهمو کشیدم سمت گوش ی تو
دستم ،بزور انگشتای یخ زدمو روش حرکت دادم تا برای اخرین بار شانسمو امتحان کنم و به یکی زنگ بزنم.اما انتنای پریده بالای
گوشیم داشت بهم دهن کجی میکرد.دیگه نایی نداشتم با هر دم و بازدم قفسه سینم درد عمیقی میگرفت.پلکام افتاد روهم
و
تاریک مطلق....
*
~~~~از نگاه ازاد~~~~
هرکاری کردم خوابم نبرد.اومدم تو پذیرایی...ساعت یک بود،نمیدونم کی مامان اینا برگشتن.فکر کنم وقتی که حموم بودم از مهمونی
برگشتن.فکرم رفت سمت حوا حتما تو اتاقشه،نمیدونستم چطوری باید باهاش رفتار کنم.روی کاناپه ی روبه روی تلویزیون خودمو ول
کردم.کلافه بودم.متوجه یه دخترشدم.خدمتکار این ویلا بود اما اسمشو نمیدونستم.به نظر مضطرب میومد.
_هی دختر؟
با شنیدن صدام با ترس برگشت سمتم
romangram.com | @romangram_com