#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_122
*
ساعتی رو که بابا به عنوان هدیه برای ازاد خریده بود رو بهش دادم،کلی تشکر کرد و خوشحال شد،هرچند این ساعت در برابر ساعت
خودش هیچ بود!دیگه همه عزمشون رو جزم کردن تا برن،ساعت از نیمه شب گذشته بود.با باران هماهنگ کرده بودم منتظرم وایسن تا
من برم سروقت سوپرایز ازاد.از عمارت زدیم بیرون.با توجه به گفته های عسل به سرعت رفتم سمت پشت عمارت که پنجره اتاق ازاد
همون سمت بود،موقعی که میخواستم لباسامو بپوشم پنجره رو بازگذاشته بودم.نگاهی به پنجرش انداختم و از پله های اضطراری رفتم
بالا،بزور خودمو از پنجره به داخل اتاق ُهل دادم و وارد اتاق شدم.تابلو رو روی تخت گذاشتم،یه کاغذ که توش یه جمله براش نوشته
بودم رو هم رو تابلو گذاشتم.سریع از پنجره رفتم بیرون،حالا باید از عمارت هم خارج میشدم که کار حضرت فیل بود با وجود اونهمه
نگهبان.از کنار دیواره عمارت مثل دزدا داشتم میرفتم سمت خروجی عمارت. با شنیدن صدایی سرجام متوقف شدم:
_تو هنوز اینجایی؟
تندی برگشتم عقب،مطمئنم از ترس رنگم پریده بود،صدا از داخل استخر میومد، ازاد رو دیدم که داخل اب بود،فقط سرش مشخص
بود.خدای من ازاد دیوونس؟یخ نمیزنه؟با دلهره اب دهنمو قورت دادم و با لکنت گفتم:
_چـ....چیزه راهو گم کرده بودم که سراز اینجا در اوردم.
باتعجب نگام کرد،خودش کشید سمت دیواره استخر و با یه جهش پرید بالا.یه شلوارک فقط تنش بود،نگام مات هیکلش موند،این دومین
بار بود که تو امشب ناخواسته هیکل بی نقصشو دیدم.باد سردی که میومد باعث میشد از شدت سرما دندونام بخوره رو هم،میترسیدم
سرما بخوره.نزدیکم شد،اب از سر و صورتش چکه میکرد،گفتم:
_تو سردت نیست؟داری یخ نمیزنی؟
شونه ای با بیخیالی بالا انداختو گفت:_نه پس این عضله ها واسه چیه؟
*
از شدت سرما نزدیک بود قندیل ببندم.
_خب من دیگه برم،خداحافظ.
_بیا دنبالم تا راهو گم نکنی.
پشت سرش راه افتادم،هر دیقه نگام منحرف میشد سمت بازوی پیچ در پچیش و کتفش.بعداز تشکر از ازاد از عمارت زدم بیرون و پریدم
تو ماشین ک باران و هیراد منتظرم بودن.
romangram.com | @romangram_com