#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_9
قرار می دهند و تعدادی از نوآموزان متوجه می شوند فاقد شرایط لازم برای ادامه دادن راه نگهبانان
هستند .
از دیمیتری پرسیدم : « چرا معمولا اونا نمیان به آکادمی ؟ منظورم اینه که ، خب اینطوری که آدم
همش باید توی راه باشه ، مثل یه سفر علمی . چرا ما می ریم سراغ اونا ؟ »
« در واقع ، تو داری می ری سراغ اون ، نه اون ها . » لهجه ی روسیِ محسوسی ، لغات دیمیتری را
مشبک می کرد ، تنها خصیصه ای که نشان می داد او کجا بزرگ شده است . از طرف دیگر ، کاملا
مطمئن بودم که او انگلیسی را بهتر از من صحبت می کند . « از اونجایی که این یک مورد خاصه و اون
در حق ما لطف کرده ، پس در واقع این ما هستیم که باید سفر علمی ر »، نه اون . و تحمل کنیم
« »اون کیه ؟
« نبرگآرتور شوئ » نگاهم را از جاده به دیمیتری انداختم .
با صدای جیر جیر مانندی گفتم : « »چی ؟
. Arthur Schoenburgکه گاهی شُهِنبرگ هم تلفظ می شود ( در لهجه های مختلف متفاوت است ) ( مترجم )
آرتور شوئنبرگ یک افسانه بود . او یکی از بزرگترین استریگوی کُش های تاریخ نگهبانان است که در
انجمن نگهبانان . حضور داشته انجمن نگهبانان گروهی هستند که نگهبانانِ موروی ها را تعیین می کنند و
برای همه ی ما تصمیماتی اتخاذ می کنند . او سرانجام بازنشسته شد و برگشت تا از مورویی سلطنتی
محافظت کند . بادیکاس . با اینکه بازنشسته شده است ، می دانم که هنوز هم مرگ آور است . کارهای
دلیرانه ی او و حرکاتش بخشی از دروس من است .
با صدای ضعیفی پرسیدم : « اونجا ... اونجا که کس دیگه ای نیست ؟ »
می توانستم ببینم که دیمیتری لبخندی را پنهان می کرد . « تو کارت رو درست انجام می دی . علاوه بر
اون ، اگر آرت ازت تعریف کنه یه موفقیت بزرگ توی کارنامه ت محسوب »می شه .
آرت ؟ دیمیتری یکی از نگهبانان ترسناک تاریخ معاصر را با نام کوچک و خودمانی اش صدا می زد .
البته ، خود دیمیتری هم به اندازه ی کافی ترسناک و قوی بود ، پس نباید غافلگیر می شدم .
سکوتی در ماشین حاکم شد . ناگهان با دانستن اینکه می توانم حرکات و استانداردهای آرتور شوئنبرگ
را ببینم ، لبم را گزیدم . نمره ها و تمارین من در آکادمی خوب بودند ، اما شاید دویدن و درگیر کردن
خود در مبارزات مختلف ، تنها سایه ای از مسیر آینده ی زندگی من بود .
دیمیتری مجددا تکرار کرد : « کارت رو درست انجام می دی . اونوقت کارهای خوب و ارزشمندِ توی
کارنامه ت باعث می شه کارهای اشتباهت دیده نشه . »
انگار گاهی اوقات او می توانست ذهنم را بخواند . لبخند کم رنگی زدم و به خودم جرات دادم تا نگاه
دزدانه ای به او بیاندازم . این کار اشتباهی بود . او قد بلندی داشت که حتی در هنگام نشستن نیز در
دید بود . چشمان تیره ی بی انتها . شانه های کشیده و موهای قهوه ای بلندی که تا روی شانه اش
romangram.com | @romangram_com