#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_99
لحظه اي صبر کرد تا سنگینی حرف هایش هضم شوند.می توانستم حس کنم حال و هواي سالن تغیرر کرده
بود، همانطور که می توانستم فشار خجالت و هیجانی که از لیزا بیرون می خزید حس کنم.احتمالا از فردا
.خیلی با ها لیزا خوب می شدند و سعی می کردند او به نزدیک شوند
تاتیانا باز هم ادامه داد : " بله، تو اسم و فامیلی ِ پرقدرتی داري.اسم و فامیل تو نشانه ي بزرگی و رشادته . "
لحظه اي مکث کرد. " اما همونطور که می دونی اسم و فامیل یک نفر اون رو نمی سازه . رفتار و منش یک
" .شخص اون رو می سازه
.با انداختن این تیکه یا) در واقع توهین ( چرخید به و راهش ادامه داد
شوك ِبزرگی سالن را فرا گرفت. لحظه اي به حرفش فکر کردم و سپس فکر رفتن به سمت سکو و وگلاویز
شدن با ملکه از را ذهنم بیرون کردم دو. جین از نگهبانان حتی قبل از این که پنج قدم بردارم مرا زمین می
زدند.بنابراین برخلاف میلم نشستم و در تمام طول صرف ناهار احساس شرمی که از لیزا دریافت می کردم
.مرا آزار می داد
زمانی که ضیافت ناهار به پایان رسید، لیزا از جایش بلند شد به و سمت درب خروجی حرکت کرد به.
.دنبالش راه افتادم اما به خاطر جمعیتی که همه جا در حرکت بودند با تأخیر به در رسیدم
او بی هدف به سمت گلخانه ي بزرگ نزدیک سالن می رفت، همان گلخانه اي که زمین بزرگ آکادمی به را
سالن ناهار خوري وصل می کرد و مانند باغ بزرگ و سرپوشیده اي می ماند . سقفی از چوب هاي کنده شده
و در هم پیچیده محیط گلخانه را احاطه کرده بود.سوراخ هایی در جاي جاي آن تعبیه شده بود تا نور
.خورشید اجازه ي ورود به محیط را داشته باشد، اما به نه آن حدي که به موروي ها آسیبی وارد کند
درختان حالا به خاطر زمستان بی برگ مانده بودند، اما با این وجود آراستگی خوبی داشتند و درمیانشان راه
هایی وجود داشت که باغچه ها، گلخانه و ها در نهایت محوطه ي اصلی به را هم وصل می کرد.آب نماي
گلخانه هم خالی و بی رنگ رو و گوشه اي آرام گرفته بود، روي آن مجسمه ي سنت ولادمیر خودنمایی می
.کرد.مجسمه اي که سنگ هاي خاکستري کنده شده بود، با ریش و سبیلی متناسب و ردایی قرمز رنگ
داشتم از کنار آبنما رد می شدم که ناتلی را کنار لیزا دیدم.چند قدم عقب رفتم و شرایط را بررسی کردم،
نباید من را می دیدند.فال گوش ایستادن کار بدي بود، اما بدجور کنجکاو بود تا ببینم ناتالی چه چیزي می
.خواهد به لیزا بگوید
ناتالی گفت: " ملکه نباید همچین حرفی می زد، " لباس زرد رنگی تقریبا شبیه لباس لیزا پوشیده بود، اما به
متانت و و قار لیزا نمی رسید از. طرفی دیگر رنگ زرد به ناتالی نمی آمد با. موهاي مشکی رنگش در تضاد
" .بود، هر چند که آن را ها پشت سرش را جمع کرده بود. " کارش درست نبود.نذار حرفش اذیتت کنه
" .چشمان لیزا بی روح روي دالان سنگی کوچکی ثابت مونده بود. " طول می کشه یادم بره
" .اون اشتباه می کرد "
" .لیزا گفت: " نه، راست می گفت.وادینم ... آندره ... از کاري که کردم متنفرن
romangram.com | @romangram_com