#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_75
با اصرار گفت: " ! نه قبلا هم بهت گفتم، خدایا. " نگاهی از سر تنفر به من انداخت. " هیچکس مثل تو فکر
" .... و عمل ... نمی کنه
از آن کلمات جا خوردم. سپس فهمیدم که میا از کنارمان در حال عبور است.اگرچه مکالمه ي بینمان را
.نشنیده بود اما حالت صورتمان را می دید
" لبخند نیش داري روي صورتش ظاهر شد. " چیزي شده ؟ دعوا کردین؟
" .گفتم: " گمشو برو پستونکتو پیدا کن و محکم بذار تو دهنت تا خفه نشی یه مدت
دهانش باز شد سپس با اخم دندان هایش را روي هم فشرد.بدون اینکه منتظر جوابش بمانم با لیزا به آرامی
.دور شدیم.کمی آن طرف تر لیزا زد زیر خنده ، ظاهرا دعوایمان تمام شده بود
.رز ... " صدایش دوباره آرام شده بود "
" .لیزا، کریستین خطرناکه، ازش خوشم نمیاد رو تو. خدا مراقب باش "
" .دستم را لمس کرد. " مراقبم. خودت گفتی من با ملاحظه .ام یادته اونی که بی ملاحظه ست تویی نه من
.امیدوار بودم همینطور باشد
کمی بعد، پس از پایان کلاس ها، باز هم نگران بودم.داخل اتاق خوابگاه نشسته بودم و تکالیفم را انجام می
دادم که چیزي از طرف لیزا حس کردم .حواسم پرت شد به. سمت فضاي خالی پیش رویم خیره شدم و
.سعی کردم اطلاعات بیشتري از اتفاقی که در حال افتادن بود به دست آورم
اگر زمانی وجود داشت که واقعا می خواستم ذهنش را ببینم حالا بود، اما نمی دانستم چطور می شود به
.ذهنش راه یافت
ابروهایم را در هم کشیدم و سعی کردم بفهمم چه وقت هایی این اتفاق می افتاد؟ خب معمولا زمان هایی که
احساساتش آنقدر شدید می شد که ذهن من را منفجر می کرد.آره، جواب همین بود. من در آن زمان ها
.باید به سختی مبارزه می کردم به تا ذهنش کشیده نشوم و دیواري بینمان به وجود می آوردم
اما حالا، روي او تمرکز کردم و سعی داشتم دیوار بینمان را بردارم.نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را خالی
کردم. تفکرات حودم مهم نبود ، فقط ذهنیات او اهمیت داشت.باید ذهن خودم را باز می گذاشتم و اجازه می
.دادم ارتباط برقرار شود
.قبلا از این کارها انجام نداده بودم، در حقیقت حوصله ي آموختن مدیتیشن را نداشتم
آنقدر می خواستم وارد ذهنش بشوم که به شدت تمرکز کرده بودم.باید می دانستم آنجا چه خبر است.بعد
.از چند لحظه ي کوتاه، سرانجام تلاشم نتیجه داد
.من داخل ذهنش بودم
فصل نهم
به درون ذهنش سر خوردمو یک بار دیگ تمامی اتفاقاتی که در اطرافش رخ می داد را می دیدم و حتی
.مستقیما تجزیه می کردم
romangram.com | @romangram_com