#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_63
.موروي و ها نگهبانان وجود داشت اما. این دفعه ي اولی بود که مشخصا می دیدم اتفاق افتاده
" .میسون دید که چگونه یکه خورده بودم. " تو خوبی؟ یه جورایی عجیب و غریب شدي
" .شانه اي بالا انداختم با و بی توجهی گفتم: " آره، خوبم
فصل هفتم
چند هفته ي بعد، کم کم زندگی در آکادمی طوري اطرافم را گرفت که همه چیز راجع به آنا را فراموش
کردم.شوك برگشتنمان به تدریج از حافظه ها پاك می شد ما و هم به روال عادي ِ نیمه راحتمان باز می
گشتیم.روزهاي من حول کلیسا، ناهار با لیزا و هر نوع فعالیت اجتماعی دیگري که در آن می توانستیم با هم
باشیم، خلاصه می شد.نداشتن یک آزادي واقعی دشوار بود، اینجا و آن جا نگاه هایی به من می شد، اما
حداقل زمان هایی که در معرض توجه همگان نبودم راحت تر می گذشت با. این که به لیزا گفته بودم از
جشن و مهمانی دور بماند اما خودم نمی توانستم تحمل کنم .ا.ل از. س زدن و حرف زدن با دیگران خوشم می
.آمد، از گروه ها خوشم می آمد و دوست داشتم سر کلاس ها فعالیت بیشتري از خودم نشان بدهم
نقش ِ جدید لیزا به عنوان یک ناشناس به سادگی توجهات به را خودش جلب می کرد، زیرا همگی لیزا را
قبل از رفتنمان می شناختند و می دانستند با لیزاي فعال پر و جنب و جوش گذشته و کسی که همیشه در
مرکز سلطنتی ها می درخشید، کاملا فرق دارد اما. این هم طولی نکشید و اکثر دانش آموزان به این نتیجه
رسیدند که پرنسس دراگومیر از رادار اجتماعات محو شده و وقتش با را ناتالی و گروهش می گذاراند.هنوز
هم گاهی دلم می خواست به خاطر وراجی هاي ناتالی سرم به را دیوار بکوبم، اما در هر صورت او موروي ِ
.خوبی ود، حداقل بهتر از سلطنتی هاي دیگر، و من از اینکه بیشتر وقتم او با را می گذراندم خوشحال بودم
درست از زمانی که که کایروا به من هشدار داده بود، عملا تمام وقت تمرین می کردم.همین طور که زمان
می گذشت از تنفر بدنم نسبت به من کاسته می شد.عضلاتم محکم و تر استقامتم بیشتر می شد.هنوز هم سر
جلسات تمرین کتک می خوردم اما دیگر به بدي ِ قبل نبودم.پوست بدنم زیاد آسیب می دید. همین بودن
در سرماي بیرون که موجب ترك خوردن پوست صورتم می شد یکی از این آسیب ها بود. لیزا فقط می
توانست با کرم محافظ پوست خودش صورتم از را پیري زود رس نجات دهد، با اما تاول هاي دست و پایم
.نمی توانست کاري بکند
گذر زمان همچنین رابطه ي میان من و دیمیتري را بهبود بخشیده بود.حق بل میسون بود، دیمیتري یک ضد
اجتماعی و گوشه گیر واقعی بود با او. بقیه ي نگهبانان زیاد رفت و آمد نمی کرد، اگر چه دیگران به وضوح
برایش احترام خاصی قائل بودند.همینطور که تمرین هاي بیشتري او با را می گذراندم، احترام من هم نسبت
او به بیشتر می شد، هر چند که هنوز هم روش هاي تمرین دادنش را نمی فهمیدم.روش هایش زیاد به درد
بخور نبودند.مثلا ما همیشه ابتدا با حرکات کششی شروع می کردیم، و اخیرا . ا مرا براي دویدن بیرون می
.فرستاد، درست زمانی که زمانی که پاییز مونتانا به رو سردي می رفت
سه هفته بعد از بازگشتمان به آکادمی، در حال رفتن به یکی از همین جلسات تمرین قبل از مدرسه بودم که
دیمیتري را در حالی یافتم که روي کفپوش سالن ورزش ولو شده بود و یکی از کتاب هاي لوییس لامور )
romangram.com | @romangram_com