#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_32

" .لیزا سرش را تکان داد. " نه، البته که نه

دیگر در مورد آن بحث نکردیم.ایت تنها یکی از موضوعاتی بود که می خواستم او با در موردش حرف بزنم،
.اما حالا که کنار هم بودیم به ندرت صحبتی می کردیم
دوباره شروع به حرکت کردیم، دنبال جایی براي نشستن.چند جفت چشم با کنجکاوي ِ آشکاري را ما نظاره
.می کردند
" !صدایی از نزدیک شنیده شد. " لیزا
با نگاهی به اطراف ناتالی را دیدیم که به سمتمان پیچ و تاب می خورد.من و لیزا نگاهی رد و بدل
کردیم.ناتالی یه جورایی دختر عموي لیزا حساب می شد از و طرفی ویکتور هم عمویش، اما ما هیچ وقت زیاد
.با ناتالی وقتمان را نگذرانده بودیم
" .چرا که نه "
.لیزا با این حرف شانه اي بالا انداخت به و سمت او رفت
با اکراه به دنبالش رفتم.ناتالی مهربان بود اما از طرفی یکی از خسته کننده ترین آدم هایی بود که من می
.شناختم
بیشتر ِ خاندان ِ سلطنتی از شهرت ِ خود لذت می بردند اما ناتالی هیچ وقت اینطوري نبود و هیچ گاه در
.شلوغی نمی ماند او. کاملا ساده بود، خیلی بی اعتنا به سیاست هاي آکادمی و خیلی وراج و احمق
.دوستان ناتالی با کنجکاوي زیاد ما به خیره شده بودند، اما لیزا از حرکت نایستاد
ناتالی هم مانند لیزا چشمان سبز یشمی رنگ داشت اما موهایش مشکی براق بود، درست مانند موهاي
.ویکتور قبل از اینکه مریضی اش آن به را ها خاکستري تبدیل کند

.تو برگشتی! می دونستم برمی گردي! همه می گفتن تو براي همیشه رفتی، اما من باور نکردم "
می دونستی نمی تونی دور از اینجا بمونی.چرا رفتی اصلا؟ داستان هاي خیلی زیادي راجع به اینکه چرا رفتی
" !وجود داره
.همینطور که ناتالی به وراجی هایش ادامه می داد من و لیزا نگاهی رد و بدل کردیم
کامیل گفت یکی از شماها حامله شدین و رفتین تا بچه رو سقط کنین، اما می دونستم این نمی تونه درست "
.باشه
یکی دیگه می گفت رفتین با تا مامان رز زندگی کنین، اما من تصورشو می کردم خانم کایروا و پدرم از این
.که برین اونجا ناراحت نمی شن
" ... راستی می دونستین ما قرار هم اتاقی بشیم؟ داشتم می گفتم
پشت سر هم صحبت می کرد، دندان هاي نیش هنگامی که حرف می زد برق میزدند.مودبانه لبخندي زدم،
.اجازه دادم تا لیزا با صحبت هاي بی امان او کنار بیاید
.ناگهان ناتالی سؤال خطرناکی پرسید

romangram.com | @romangram_com