#سه_دوست_پارت_9
انگار منتظر همین حرف بود . چون اشکاش ریختن بیرون و خودشو پرت داد تو بغلم و گفت :
دیگه خسته شدم رزیتا . به جونه خودم خسته شدم . چرا باید اینقدر زجر ببینم ؟ چرا ؟ چرا از بچگی کسی منو بغل نکرده ؟ چرا کسی منو نمیفهمه ؟ چرا مامانم ؟ چرا مامانم تا حالا باهام حرف نزده ؟ به خدا فکر میکردم لاله که نمیتونه حرف بزنه .
سرشو از رو پام بلند کرد و گفت :
میگی چیکار کنم ؟ باورت میشه رزی ؟ باورت میشه قیافه بابامو یادم رفته ؟ چرا من اصلا بابامو نمیبینم ؟ این یه واژه ی غریبه برام .
شدم یه مرده متحرک . همین و بس . خانم کوچیک ؟ خانم کوچیک نهار هستی ؟ دخترک ؟ چرا لباساتو عوض نکردی ؟ چرا مثله داهاتیا لباس پوشیدی ؟ چرا مثله کلفتا شدی ؟
دستمالی از جیبم دراوردم و گرفتم سمتش . ازم گرفت و اشکاشو پاک کرد و گفت :
رزی تو هم نمیتونی منو درکم کنی . هیچکس نمیتونه .
از جاش بلند شد و گفت :
چون جای من نیستید .
کیفشو گذاشت رو شونه اش و از دانشگاه خارج شد .
راست میگفت . من نمیتونتم درکش کنم . چون تو موقعیت زهرا نبودم .
واقعا نمیدونم چی باید بگم ...
romangram.com | @romangram_com