#سه_دوست_پارت_10
از جام بلند شدم و رفتم سمت نمازخونه . کفشامو دراوردم . و رفتم تو . نشستم جفت بخاری و مقنعه مو از سرم درآوردم . و دراز کشیدم و چشامو بستم ..
کیفمو گرفتم تو دستم و از رو صندلی بلند شدم . باید برمیگشتم خونه . امروز دیگه کلاسی نداشتم . دلم برای زهرا میسوخت . حرفاش تو ذهنم بود . ( رزی قیافه بابامو یادم رفته ) زهرا خیلی دختر صبوریه .. خیلی ... باید یه روز برم خونه شون . حتما باید برم .
رزیتا ؟
سرجام ایستادم . کی بود ؟ یه بار دیگه صدام کرد : رزیتا
برگشتم عقب و نگاهشون کردم :
چند بار گفتم تو دانشگاه اسممو بلند صدا نکین ؟
حسین : معذرت میخوام .
-: بفرمایید امرتون .
حسین : میشه بدونم چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: بله .
حسین : خب چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: چطوری ؟
حسین : ادبی باهام حرف میزنی .
-: میخوای فحشت بدم ؟
حسین : بابا تو دیگه کی هستی ؟
-: نمیشناسیم ؟
حسین : میشه خودتو معرفی کنی ؟
-: نه خیر .
برگشتم و راهمو ادامه دادم . فهمیدم داره میاد دنبالم . قدمامو تند تر کردم . ای داد بر من . چه کَنه ایه . از دانشگاه خارج شدم . هنوز داره میاد دنبالم خدا . ایستادم و گفتم :
چرا مثله دُم چسبیدی به من ؟
حسین : تو نمیتونی مثله آدم حرف بزنی ؟
-: من با هر کس هر جوری دلم بخواد حرف میزنم .
حسین : بابا رزیـ..
-: ها ؟ ها ؟ ها ؟ وایسا وایسا . رزیتا چیه ؟ کی گفته تو میتونی منو به اسم خودم صدا کنی ؟
حسین : پس اگه خواستم باهات حرف بزنم باید چی صدات کنم ؟
-: تو اصلا لازم نیست با من حرف بزنی .
سرعتمو بیشتر کردم و واسه اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم . خوبه دلم خنک شد . باید میرفتم خونه مادرجون . آش پشت پای پسر داییم در حال پخت بود و همه هم باید اونجا حاظر میشدن .
از پنجره به بیرون نگاه کردم . به عابر هایی که در حال رفت و آمد بودن . به دستفروشا . هر کدوم ا اینا چقدر مشکل تو زندگیشون دارن ؟؟؟؟؟ خدا فقط میدونه ... فقط اون
با رسیدن به خونه مادرجون یعنی مادر مادرم از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت درب خونه . در حیاط باز بود و بوی آش کل محله رو برداشته بود . درو باز کردم و رفتم تو خونه . چقدر شلوغه اینجا . نگارو دیدم که داره میاد سمتم . دستامو باز کردم و سفت بغلش کردم و به خودم فشارش دادم . دو ماه بود ندیده بودمش . دخترِ خاله زینت بود . بهترین دختر خاله ی دنیا نگاربود . 23 سالش بود . از همون بچگی با هم همبازی بودیم . البته یادم رفت بگم که قراره بشه زن داداشه من . بوسیدمش و گفتم :
سلام عزیزم . دلم خیلی برات تنگ شده بود .
نگار : خیلی بی وفایی رزی .
-: به خدا وقت نمیشد بیام . هر دفعه یه مشکلی پیش میومد .
با هم رفتیم تو اتاقش . یه دست لباس گرفت جلوم و گفت :
این رو بپوش .
نگاه به لباسا کردم . یه تونیک بادمجونی با یه شال سفید . قشنگ بود . با لبخند ازش گرفتم و پوشیدمش خودمو تو آیینه نگاه کردم . خوب شده بودم .
romangram.com | @romangram_com