#سه_دوست_پارت_87



حسیسن : میترا من ... من نمیتونستم ..وقتی دیدم داره اینکارا رو با تو میکنه جوش آوردم ..همین الانم از پیشِ علی رضا اومدم ...





میترا با گریه درِ ماشینو باز کرد و از ماشین پرید پایین و دویید سمتِ خونه شون ...





کیفِ پولشو برداشت و زنگ زد به آژانش و آدرس خونه ی علی رضا رو داد ...





وقتی رسید پایین پراید سفید رنگی جلوی خونه شون بود... سوار شد و گفت :





-لطفا سریع حرکت کنید ..





راننده به میترا نگاه کرد .. چشمی گفت و پاشو گذاشت روی گاز و حرکت کرد ..





سرشو تکیه داد به شیشه و چشماشو بست و اشک ریخت .. بدبخت تر از اونم پیدا میشد ؟؟!!..





نه ..نمیشد ..





چی فکر میکرد و چی شد .. فکر میکرد دیگه علی رضا رو برای همیشه داره ...





با ایستادنِ ماشین از فکر و خیال در اومد .. با گفتن " صبر کنید تا بیام " از ماشین پیاده شد و دویید سمتِ واحدِ علی رضا ..





زنگ خونه شو فشار داد ... هنوز هم داشت اشک میریخت....





علی رضا درو باز کرد ...




romangram.com | @romangram_com