#سه_دوست_پارت_84
مانتویِ مشکیشو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید ...شالشو زد رو سرش و بدون توجه به مهتا از اتاق زد بیرون ...
مهتا : اجی شکلاتــــ...
از اتاق رفت بیرون ...
سریع درِ خونه رو باز کرد و رفت بیرون .. سوارِ آسانسور شد ...
خاله ی علی رضا رو چند وقتی بود ندیده بود .. از وقتی که اسباب کشی کرده بودن و از این ساختمون رفته بودن دیگه ندیده بودِشون ....
رفت بیرون ... ماشینِ حسین چند متر دور تر خونه شون پارک شده بود .. رفت سمتش .. درو باز کرد و نشست ...
حسین : سلام ...
میترا آب دهنشو قورت داد و گفت :
-سلام ..تروخدا بگو چی شده ؟!..
حسین : خودتو کنترل کن میترا ..
-حسین ؟ ترو خدا دارم میمرم .. بگو چی شده ؟؟ چی میخواستی بگی ؟؟
حسین : راستش ...راستش من ..
romangram.com | @romangram_com