#سه_دوست_پارت_32
زهرا با عصبانیت از جایش برخاست و گفت :
- حتما .
آریان هم بلند شد و رو برویش ایستاد و گفت :
- زهرا ترو خدا بس کن . امروز ساعت 5 باید بریم خونه تون .
- اصلا تو کی باشی که به من دستور میدی ؟؟ من اینو بفهمم دیگه مشکلی ندارم .
- هر کیت که میشم . اصلا مهم نیست . مهم اینه که تو عصر باید بری خونـــ ...
- باید ؟؟ وایسا ببینم ؟ بایددددد ؟ باید بدونی بایدی وجود نداره .
آریان که از این بحث کلافه شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :
- دارررررررره .
زهرا هم بلند تر از او گفت :
- سرم داد نزن . به تو هیچ ربطی نداره که من چیکار کردم .. میکنم ... و در آینده خواهم کرد ...
آریان با عصبانیت بازوی او را در دست گرفت و گفت :
romangram.com | @romangram_com