#سه_دوست_پارت_19
- وجدانن باحال نبود .؟
- چرا خیلی باحال بود . حالشم اینه که الان من باید برم از تو باغچه یه مشت خاک بیارم و بریزم تو سرم .
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت اتاقی که گوشه ی تالار بود . در اتاقو بستم و شروع کردم به فکر کردن . واقعا باید یه خاکی تو سرم میریختم . اخه من حالا با این لباسه چیکار کنم ؟؟ دوباره نگاهش کردم . رنگش تیره تر شده بود . بهش دست زدم . لزج بود و سرد . پام رو هم کثیف میکرد اگه زودتر یه فکری به حالش نمیکردم . خیر نبینی ویدا که بدبختم کردی رفت . با آب هم که نمیشه تمیزش کنم . یه دستمال برداشتم و روش مالیدمش . هیچ تغییری نکرد که . از توی ساک تور حریری که باید مینداختم رو شونه هامو برداشتم و با سنجاق وصلش کردم به لباسم . از هیچی بهتر بود همین که معلوم نبود از سرمم زیاده . فقط نبینمت ویدا ...
از اتاق اومدم بیرون . نگار و نیما داشتن با هم تانگو میرقصیدن و چند تا دختر و پسر دیگه هم دورشون بودن . همه ی نگاه ها روی اونا بود و من کلی ذوق کردم که کسی حواسش به من و لباسم نیست . اومدم برم سمت صندلیم که احساس کردم کسی بازومو گرفته . از بوی ادکلنش فهمیدم که پسره و همینم باعث شد بلرزم . با ترس برگشتم عقب . علی بود . با ترس گفتم :
چیکارم داری ؟ ولم کن .
ولی جوابی ازش نشنیدم . بازومو ول کرد . تا اومدم از پیشش برم مچ دستمو گرفت و گفت :
تو نمیخوای با من برقصی ؟
با شنیدن صداش ترسم چند برابر شد . آب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم . اونم منتظر جواب من نموند و دنبال خودش کشوندم وسط . از بقیه جدا بودیم . دستشو گذاشت پشت کمرم . با این کارش دلم هری ریخت پایین . نفسم بند اومد . مثل عصر که با دیدنش یه جوری شدم .
دستام همونطور افتاده بودن کنارم .مطمئنن اگه علی منو نگرفته بو الان میوفتادم رو زمین .. چشمامو بستم . و سریع باز کردم . نه خواب نبود . سعی داشتم خودمو ازش جدا کنم . اونم منو محکمتر به خودش فشار میداد . و نمیذاشت ازش جدا بشم . حرفی هم نمیزد و همین ترسمو بیشتر میکرد . به چشماش نگاه کردم . نمیخواستم ولی یه دفعه نگاهم به چشماش افتاد . چشماش خمار بودن . نکنه چیزی خورده ؟
با ترس در گوشش گفتم :
چیزی خوردی علی ؟
صدای لرزونشو شنیدم :
romangram.com | @romangram_com