#سه_دوست_پارت_100
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش ..
کنارش دراز کشیدم و دستمو حلقه کردم دورِ کمرش ...
نیمخیز شدم .. چشاش باز شدن ...
نگام کرد..لبخند زدم بهش ...
--ساعت چنده رزی ؟؟
به ساعت رو به روی تخت نگاه کردم و گفتم :
-دوازده و نیم ..
چرخید سمتم و دستِشو حلقه کرد دورِ کمرم و صورتشو چسبوند به صورتم و گفت :
--بگیر بخواب دیگه دختر .. فردا با چه جونی میخوای ساعت هفت بلند شی ؟؟
-بیدار میشم نترس ..
خواستم بلند شم که محکم تر گرفتم و گفت :
--وقتی میگم بخواب بگو چشم ..
خندیدم و گونه شو بوسیدم و گفتم :
-چشم آقای من...
موهامو بوسید ...
هنوزم با گذشت دو سال از زندگیِ مشترکمون با این بوسه هاش غرقِ لذت میشم ....
دست چپمو گذاشتم روی سینه اش و خیره شدم توی صورتش ..
خواب آلودگی توی چشماش موج میزد ...
خندیدم و گفتم :
-شب بخیر ..
بوسه کوتاهی روی لبام نشوند و آروم گفت :
-شب بخیر رزیتای من ..
***
رسیدم به خط اخر دفترم ...
باید یه چیزی مینوشتم .. دفترِ خاطراتم تمام میشد .. با پر کردن این خط دفترم تمام میشد .. دفتری که توی این چند وقت همدمِ من بود ...
دفترو از اول نگاه کردم .. تما صفحاتش با نوشته هام پر شده بود .. با خاطراتم ...
به گوشیم نگاه کردم ...
میترا پیام داده بود ..
" رزی دارم میام زاهدان ... دوست دارم ببینمت ... ادرسِ خونه تو برام اس کن..منتظرم باش آجی "
لبخند زدم و آدرسمو براش فرستادم ..
بهش پیام فرستادم ..
" دفتری خاطراتمون داره تموم میشه ..فقط یه خط جا داره .. بگو چی بنویسم ؟ "
بعد از چند دقیقه جواب اومد ...
" به پایان آمد این دفتر ... حکایت همچنان باقیست "
باران کرمی
romangram.com | @romangram_com