#پانزده_سال_کابوس_پارت_68

پس چرا نمیاد لوئیز....مگه داره چیکار میکنه!

با دیدن لئون که بیهوش رو دوش یه نفر بود قلبم از جا کنده شد...اون اینجا چیکار میکرد!

فقط نگران بودم بلایی سر جفتشون نیاد مونده بودم برم کمکشون یا نه حس بدی داشتم ...یهو با اومدن یه مردی که تبر دستش بودوفهمیدم حالت عادی نداره شوکه شدم تصمیم گرفتم برم کمکشون این طوری لوئیز به خاطر خواسته منو لئون که خیلی دوسش داشتم از بین

میرفتن...ولی یه چیز محکم توسرم خورد که دیگه چیزی نفهمیدم......!

کم کم صداهای وزوز یه عده ای بالای سرم بهوشم آورد لای یکی از پلکامو آروم باز کردم دیدم دارن بالا سرم دعا میخونن یه نفرم که خیلی شبیه همون مردیکه تبر دستش بود بالای سرم بود ولی اون نبود یکی از همونا بود! بابا اینجا رسما یه دیوونه خونه است!

یه کمی که دقت کردم دیدم منو تو تابوت گذاشتن وا... اینا چرا اینطوری میکنن..مرده تا اومد با تبر منو ناکار کنه سریع جاخلی دادم و از تابوت بیرون اومدم! با یه تیر خلاصش کردم ولی به اندازه موی سرم زامبی ریخته بود اونجا منم به جای اینکه مهماتو هدر بدم فرار کردم...!

ازین ورنگران لئون و لوئیز بودم از اون ور مونده بودم اینا دیگه از کجا پیداشون شد حدسم می گفت لوسینو میناتوس بودن ولی اونا باید ناحیه شرقی جزیره باشن ن اینجا....

طرفای صبح بود به همون جا رفتم سریع داخل کلبه شدم ولی کسی نبود جز همون آدمی که تبر دسش بود که اونم مرده بود!

خیلم راحت شد که لئون ولوئیز از پسش بر اومدن ..موبایلم زنگ خورد!وسلربود پس کرازر فضول خبر داده بود!قطع کردم...دوباره تماس گرفت عجب سیریشی بودا!

ایدا:میشنوم بگو!

وسلر:سلامت کو؟ چرا قطع کردی ؟

ایدا:دلم خواست !حالا حرفتو بزن!


romangram.com | @romangram_com