#پانزده_سال_کابوس_پارت_5
آدام: نمیدونم احساس خوبی ندارم خوب تنها بچمی نمیتونم نسبت بهت بی اهمیت باشم تازه خیلی شبیه مامانتی .
جیل:آخه نه اینکه شما دوتا خیلی بهم علاقه داشتید که حالا چونکه شبیه مامانم شمام چون علاقه شدیدی به مامان داشتین دلتنگ من میشین واقعا که مسخره است .
آدام:منو مادرت توافقی از هم جدا شدیم چه ربطی داره ببین...
باباز شدن دراتاق پدر دیگه ادامه ندادو نگاهمون به سمت در چرخید باواردشدن یه مرد سراپا سیاه پوش نگاهم رنگ تعجب گرفت . یه عینک دودی با بارونی مشکی خیلی برام عجیب بود .
آدام:ا اومدی بیا تو جیل بهتره دیگه بری دخترم خیلی کار دارم .
جیل: شما به کارتون برسین من راحتم .
نگاهی که بابام بهم انداخت فهمیدم برم بهتره . همیشه وقتی بابام این طوری نگام میکرد باید سریع جیم میشدم . بالاخره رئیس جمهورو جذبه اش دیگه!
موقع رفتن کاملا روبروی مردسیاه پوش بودم چهره اش آشنا بود ولی یادم نمی اومد کجا دیدمش درم برام باز کرد چه پررو بود معلوم نیس چه خری هس بهم لبخند زد منم با عصبانیت از در خارج شدم در پشت سرم بسته شد یعنی کی بود معلوم بود با بابا خیلی صمیمی بوده ,لابد حرف
خصوصی داشتن دیگه که با کمال احترام
بیرونم کردن.
همین طوری تو راهروی دفتر راه میرفتم که محکم به یه چیزی خوردم با سر افتادم زمین فکرکنم آدم بود ,باگیجی ازرو زمین بلند شدم تازه تونستم ببینم کیه !
نگاهمون که بهم افتاد بررسیش کردم یه پسر جوون درحد مرگ خوشگل پوستش نه سفید بود نه تیره موهای روشن همون نکافه ای بود استیل بدنشم عالی بود باچشای طوسی تیره عجب جیگری بودا..!
romangram.com | @romangram_com