#پانزده_سال_کابوس_پارت_123
کلر:چی میگی عمرااا من یکی بایم!
پیرس:منم همچین تمایلی بااومدن باتورو ندارم!
دیدم دوباره دارن باهم دعوا میکنن مانعشون شدم وگفتم:بسه همینی که هست وگرنه کلر نباید بری!
کلر:یعنی چی این همه آد...
کریس:کلر انقدر بامن بحث نکن گفتم که حرفم یک کلامه میخوای بخوا نمی خوایم میتونی نری!
مجبور به موافقت شدن...خودمم این طوری راحت تر بودم خیالم از بابت کلر وپیرس راحت میشه!
جیک:شری آماده باش دیگه باید بریم!
کریس:تو فقط گفتی پدرت آلبرته نگفتی از کجا و چجوری باهم آشنا شدید حالا نرو داستانو تعریف کن!
جیک:باشه مگه چاره دیگه ای هم دارم!
********
جیک:یادم نیس...ولی خوب وقتی که یه کم بزرگ شدم آلبرت پیداشد و منو از دایه جدا کرد.همش از خونم آزمایش میگرفتن ...یه موش آزمایشگاهی واسشون بودم.هنوزم نمیدونم واسه چی ازم خون میگرفتن..فقط اینو میدونم که خونم براشون مثه یه طلا اهمیت داشت چن سال بعد که هجده سالم شد فرار
کردم ....تمام بدنم سوراخ سوراخ بود...بعدش که روبه راه شدم پول درآوردم ودرس خوندم یه خونه کوچیک اجاره کردم ولی از شانس گندم هرجا میرفتم پیدام میکردن ولی باز فرار میکردم.
romangram.com | @romangram_com