نوشته: میم صحرا
نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود،بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه،پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه،واون چاره ای نداره جزقبول این شرط ولی همسراول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه... نفس شبانه به کمک زن مهران از امارت فرا می کنه و به روستای رقیب می ره اماازشانس بد یاشایدم خوبش،به دست افراد سلطان می اوفته... دراین میان راز هایی مگویی وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره... سلطان که قدرت و شهامتش چشم خیلی هارو ترسونده ونفس که همیشه به این مرد به چشم دشمن نگاه کرده وحالا بهش پناه میاره ازدست گرگ های آشنایی که می خوان تن و بدنش رو بدرن،فقط به جرم اینکه بی کس و بی پناه... وافراد پاشا که سرسختانه به دنبال این بچه راعیتن که برش گردونن به عمارت... این وسط اسرار ناگفته ای وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره... وناگاه درگیر بازی وحشتناکی میشه که رهایی ازش به این آسونی ها نیست..
مطالعه