رمان سفر به دیار عشق

نوشته: arameeshgh20

4 ساله همه ازش متنفرن… پدر،مادر، برادر،حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جرم بیگناهی،بیگناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون...پایان خوش

مطالعه
باورم شکست

قصه ی زندگیش کلافی بود سر در گم. زندگی اش گاهی با نبودن ها چنان به سیاهی می نمود که حتی انتخاب اسمش را هم عادلانه می دانست. دخترکی آرام که زندگی اش دستخوش تغییراتی می شود که روحش را متلاطم میکند و ساحل زندگی اش را نا آرام. گاهی با بودن کسی آرامش از دست رفته همچون قاصدکی نرم بر دل می نشیند و جسم و جانت را احیا میکند اما... پایان خوش

بازمانده ای از طبیعت

من ٬دختری از زمین که برای یافتن بازمانده به اینجا آمده ام و تو شاهزاده ای از جنس آتش و شیطان هستی که… برای به دست آوردن من هرکاری انجام میدهی. راز عجیبی این سرزمین را در بر گرفته که کسی از آن اطلاعی ندارد به زودی راز ها معلوم٬و هویّت من آشکار خواهد شد.

شطرنج شکسته

پنج مرد، پنج زندگی ، پنج راه که به هم می رسد چه خواهد شد در این راه بی پایان کسی خواهد شکست؟ کدام مهره شطرنج؟ کدام شطرنج شکسته؟ \ #عاشقانه #معمایی

طلسم عشق

گاهی اوقات لازمه زمان باهات بازی کنه، جوری که نتونی ازش فرار کنی؛ ولی بتونی به دنبال راه مقابله باهاش بگردی. حالا ملوری درگیر بازی زمان شده؛ بازی با چاشنی عشق. اما ملوری کیه؟! پس تیارانا کجا رفته؟! اصلاً چرا باید ملوری باشه؟ چرا شخص دیگه‌ای نباشه؟ چرا... تیارانا تو جشن تولدش توسط جادوگری طلسم میشه و وقتی که به جای امنی می‌رسه می‌فهمه همه‌چیز تغییر کرده و اون‌طوری نیست که باید باشه. اون تبدیل شده به ملوری؛ ولی ملوری کیه؟

در جست و جوی چهار عنصر

این داستان درباره ی یک شاهزاده است، شاهزاده ای از یک سرزمین پهناور و خاص! زندگی شاهزاده ی داستان به خوبی پیش می رفت تا اینکه یک اتفاق عظیم، مانند طوفانی سهمگین همه چیز را بهم ریخت. اتفاق عظیمی که شاهزاده را مجبور به ترک زندگی اش و جست و جوی گردن آویزی افسانه ای کرد. گردن آویزی پر از راز های مهر و موم شده، شاهزاده می دانست که تنها با این گردن آویز است که می تواند سیاهی ها را به سپیدی بدل کند. اما به چه قیمتی؟ خون؟ حیات؟ یا شاید هم مرگ...؟ #در_جست_و_جوی_چهار_عنصر #در_جستجوی_۴_عنصر

ویروس مجهول

مريم يا به قول دوستاش، ماريا، یه دانشمند ایرانی مقیم آمریکاست که توی يه پروژه ی تحقيقاتی بزرگ كه به بيمارای مبتلا به ايدز كمک می كنه تا از چنگال ويروس اچ.آی.وی رها بشن، شرکت داره. اوايل همه چی خوب پیش میره ولی… اتفاقی پيش مياد كه تحقيقات رو به هم می‌ريزه. كسی هم نمی‌دونه اين اتفاق از كجا آب می‌خوره و قصد كسی كه خرابكاری كرده از اين كار چی بوده، ولی ماريا يه چيزی رو متوجه میشه. اينكه جون همه، همه ی دنيا، مخصوصا ايرانی ها در خطره! #ترسناک #معمایی #علمی_تخیلی

بوسه بر زندگی لعنتی

داستان زندگی دختری که به اجبار از 8 سالگی از خانواده اش جدا میشه و با عنوان عروس پا به خونه ی عموش میذاره ! پسری با خوی و اخلاق های غربی وارد زندگیش میشه و اتفاقات غیر قابل باوری پیش میاد ! توجه این داستان مثل ازدواج های اجباری و همخونه های تکراری نیست! بوسه بر زندگی لعنتی

چشمان نفرین شده

لب صخره ایستادم و به درون آب خیره شدم. حیوان درون رودخانه کف بالا می‌آورد و وحشیانه پیش می‌‎رفت. اگر یک قدم برمی‌داشتم و خودم را توی دهانش می‌انداختم چه می‌شد؟! آن‌چه در این رمان آمده‌است، داستانی غیرمعمول و صدالبته غیرمعقول است که با موضوع معمولی علاقه دختری به یک پسر شروع می‌شود و در انتها سر از ناکجا‌آباد در می‌آورد. و در آخر آن‌چه از آن باقی می‌ماند، اندوخته‌های کالیاسا است که چراغ راهنمای اوست در مسیری که در انتها به داشته‌هایی می‌رسد که ندانسته آن‌ها را نفی می‌کرده است چشمان نفرین شده ( کالیاسا )

فانوس

باران دختریه که توی یه فانوس با مادرش زندگی میکنه تا اینکه یه روز مادرش کشته میشه و صاحب اون فانوس که در اصل صاحب کار باران و مادرش هم بوده سمت بارانو از اشپز به ساقی در مهمونی شبانه تغییر میده و …داستان اصلی از جایی شروع میشه که یه مرد باران و از دست صاحب کارش نجات میده… فانوس

نقطه ضعف

نفس که درگیر و دارِ تعصب‌های کورکورانه‌‌ی برادرش نیما، نقشه‌ی فرار از دیار و خانواده‌اش‌رو طرح‌ریزی می‌کنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوری‌هاش روبه‌رو می‌شه که در راسِ اون‌ها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیش‌رو به دست‌های نفرت پایه‌گذاری کرده.. حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اون‌چه فکرشو می‌کنه، وجودش‌رو می‌بلعه.

نقاب من

من سونیا زاییده عقل و خرد، فرزند افتاب. تو مردی با جدیت، چطور در برابر غرور زنانه ام سر خم می کنی ؟ نابودگر احساس طغیان شده ات خواهم بود اگر با روانم ذره ای بازی کنی!... میدانی؟! من زاده برای خلق چهره ای نو هستم. توچی؟ میتوانی نقابت را از من مخفی کنی؟ درنده شب چهره ای ندارد. من درنده، درنده شب هستم. با نقابی به چهره. پس برای دیدنم...! نقابم را ببین... هر چه بود برعکس کن انی که تو میبینی من نیستم. نقاب من