#یاسمین_پارت_93
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .
در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
romangram.com | @romangram_com