#یاسمین_پارت_54


فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ، اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه الان با شما اومدم بيرون .

-انگار ناراحتتون كردم .

فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد .

-مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .

اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه .

فرنوش- به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و تاريخ باشه محكوم به فناست .

-حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست .

فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟

- بله بله . اگر ميل دارين بريم .

بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم .

فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟

-شما ديرتون نمي شه ؟

فرنوش – نه وقت دارم .

اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟

- بدم نمي آد بريم .

حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم .

تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت :

-مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما غريبه هستم .

اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي !


romangram.com | @romangram_com