#یاسمین_پارت_147
كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم .
سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم .
ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم .
گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم .
يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت : منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو دوست داشته باشي آره .
خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها .
گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، گفتم خب حالا كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت بالا نره .
دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر .
گفتم باشه اما حالا نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم .
گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه ديگه وضعمون خوب ميشه .
هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم .
دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد !
نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست .
من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم اينا كار من نيست به سركيس بگو .
يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد .
سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي مي خواد باشه به من مربوط نيست .
اما حسابي ترسيده بودم . خلاصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه .
موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه .
ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام .
اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود .
romangram.com | @romangram_com