#یاسمین_پارت_145

رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من مشغول تماشاي اونها .

آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد .

اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خلاص . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم .

چند روز صبح رفتم لاله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده .

آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .

چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو لاله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم . گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعلا . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟

گفت عرق فروشي .

گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . از حرف زدنش ناراحت شدم . بهم برخورد بهش گفتم اصلا نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ .

اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سلام كرد . جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي مجلس ما رو گرم كني ؟

از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم .

آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود . ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم . يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي طول كشيد تا وا كردن . پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم رفت سلام كنم .

نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه .

بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟

اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون .

تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سلام و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . بعد گفت الان ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني .

پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي كه ميخورن پاي خودشون .

ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حالا بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟

گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصلا نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني .

اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خلاصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد با عشوه بلند شد و رفت .

چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب . ژيگولو.بقال. قصاب. لاغر . چاق . خلاصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن .

romangram.com | @romangram_com