#یاسمین_پارت_103

-ديوانه اي تو

كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .

-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .

كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .

-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .

كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .

-تو از كجا ميدوني ؟

كاوه – ژاله بهم گفته .

مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :

-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .

كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .

-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟

كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !

-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .

كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .

ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :

-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!

كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....

-خفه ! خداحافظ

كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.

romangram.com | @romangram_com