#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_68
ایستادم! چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم: مهسا...اسمش مهساست...
بازومو گرفت: کامیا...
داد زدم: من عمادم...انقد به من نگو کامیار....
متعجب نگام کرد! از کنارش رد شدم؛ خواستم از پله ها بالا برم که با صدای بابا ایستادم: چی شده پسرم؟!
برگشتم سمتشو لبخند زدم: چیزی نیست ...ببخشید داد زدم...
بهم نزدیک شد: از وقتی اومدی خیلی از کلمه ی ببخشید استفاده میکنی! ...کلمه ای که قبلا باهاش غریبه بودی...
دستمو گذاشتم روی شونش: اون کامیار بود...من عمادم...کامیار مرده! دو سال پیش مرده...
از پله ها بالارفتم؛ وارد اتاقم شدمو درو محکم کوبیدم...کلافه بودم؛ دور خودم چرخیدم؛ موهامو چنگ زدم...کاش برنمیگشتم کاش همون عماد می موندم...این زندگی مال من نیست...من عمادم؛ ی مکانیک ساده..این اتاق..این خونه ..جای من نیست! من جام تو اون تعمیرگاه تو اون اتاقک نگهبانیه...
لبه ی تخت نشستم! دستمو روی صورتم کشیدم...مهسا اگه بدونه چقد گذشته ی کثیفی داشتم هیچوقت توو روم نگاه نمیکنه...مهسا نبایدم بمونه...شدم حاجی! هه...مهسا( بغض کردم) به خاطر من خورشید باش!مگه عاشق نبودن؛ مگه ما نیستیم( دستمو سمت گردنم بردم؛زنجیرو باز کردمو خیره شدم به گردنبندم...به حلقه م ...لمس کردم اسم حک شدشو!! حلقه رو به لبم چسبوندم؛ اشکام ریختن...خودمو روی تخت رها کردمو مردونه هق هق کردم! برام مهم نیست صدامو بشنون! داد زدم: ببینید...این کامیاره که داره گریه میکنه! کامیااار...این عذابه منه( از روی تخت بلند شدم) این عذابه...جزای قلب هاییه که شکستم( حلقه رو تو مشتم گرفتمو سمت اینه رفتم) تاوان اشکاهاییه که ریختم؛ لعنت بهت کامیار( با مشتم کوبیدم به اینه) لعنت بهت...لعنت بهت...لعنت بهت...
یکی مشتمو گرفتم: بسه کامیار...بسه...
با حال داغونم خیره شدم بهش: امیرعلی تویی؟!!
- امیرعلی کیه بابا؟! شروینم...
داد زد: فرزاد زنگ بزن اورژانس؛ دستش خونریزی داره...
منو سمت تخت کشید: چیکار داری میکنی با خودت؟!
- کامیار؟ خوبی بابا؟!
نگاش کردم: حاجی؟!
چشمام بسته شد! زمزمه کردم: قبولم داری؟!...میخوام...میخوام بیام خواستگاریه دخترت...
- زنگ زدم...نگاه تورو خدا چیکار کرده با دستش...نسیم زمین پر خورده شیشس...ی جارو بیار
- باشه...
- صورتشم زخمی شده...
یکی مشتمو باز کردو حلقه رو از دستم کشید...خواستم چشمامو باز کنم ولی.....
romangram.com | @romangram_com