#تلافی_و_اما_عشق_پارت_1


فصل اول





جلوی در چند بوق پیاپی زد تا باغبان پیر با عجله دوید و در را برایش باز کرد . دختر جوان بدون توجه به باغبان پیر ماشینش را داخل برد . جلوی در ساختمان شکوهمند ، عمویش منتظرش بود . پیاده شد . لبخندی خشک و سردی روی لب کاشت و به سویش رفت . هرمز با شوق محکم او را در آغوش کشید و گفت:چطوری دختر زیبای من؟

نفس از او جدا شد و گفت:خوبم متشکرم عمو ، شما چطورین؟

هرمز دست او را در دست گرفت و گفت:من خوبم ، دیروز منتظرت بودم .

- نتونستم ، صبح حرکت کردم تا الان رسیدم .

هرمز دستش را دور شانه ی نفس حلقه کرد و گفت:بریم تو معلومه خیلی خسته ایی .

- نه خوبم فقط بگین وسایلمو بیارن .

- باشه دخترم الان میگم بیارن برات .

نفس همراه هرمز داخل خانه ی زیبا و سلطنتی او شد . نفس پرسید:اتاق من کجاس عمو؟

هرمز نگاهش کرد و گفت:کنار اتاق شاهکار .

اخم های نفس درهم شد . با دلخوری گفت:چرا اونجا؟ شما که می دونین منو و اون آبمون با هم تو یه جوب نمیره .

هرمز لبخند زد . هنوز هم این دو با هم عین دو دشمن برخورد می کردند تا دو دوست . نشست . نفس را هم کنار خود نشاند و گفت:شاهکار تا وقتی من هستم نمی تونه کاری به تو داشته باشه .





نفس در دل با غیظ گفت:آره عمو جون ، حتما . پسرتون عین مارمولکه مدام رنگ عوض می کنه .

هرمز ادامه داد:کار انتقالی دانشگات چی شد؟

- یکی از دوستام پارسال دانشگاه اینجا قبول شده . کارا رو اون برام انجام داد . مشکلی ندارم . اون به همه چیز وارده .





- دانشگاه شیراز برا انتقالیت مشکلی نداشت؟

- نه زیاد ، یه کم گیر دادن اما حلش کردم .

- خوبه ، دانشگاه ها از فردا شروع میشه ، اگه خسته ایی و کاری مونده برو انجام بده که فک نکنم بعدا وقت بشه .

نفس سرش را تکان داد و گفت:آره حق با شماست ، باید برم دیدن دوستم . بهش گفته بودم امروز می رسم . اما اول باید وسایلمو سروسامون بدم .





هرمز ، حلیمه خدمتکار خانه را صدا زد . حلیمه با آن هیکل چاق و سنگینش دوان دوان آمد و گفت:بله آقا .

هرمز با جذبه گفت:وسایل نفس رو از ماشین بیارین تو اتاق سابق شهروز .

حلیمه چشمی گفت و بیرون رفت . دو ساک نفس که خیلی هم سنگین بود را با کمک بابا نوذر(باغبان پیر) داخل آوردند . نفس خود نیز باقیمانده وسایلش را داخل برد .

وارد اتاق شهروز که شد گفت:وسایلو بزارین همین جا ممنون .

لحنش خشک و رسمی بود . جوری که زیاد به مذاق حلیمه که زن خوشرویی بود خوش نیامد . حلیمه و بابا نوذر که بیرون رفتند . نفس فورا وسایلش را از ساک بیرون آورد . آنها را مرتب کرد . لباسهایش را عوض کرد و از اتاقش بیرون رفت . پایین پله ها پای تلفن ایستاد . گوشی را برداشت و شماره سایه(دوستش) را گرفت . تماس که برقرار شد از او خواست به کافه ایی در نزدیکی دانشگاه است بیاید تا با هم صحبت کنند . گوشی را گذاشت . بیرون رفت سوار ماشینش شد و از خانه خارج شد . از آنجا که زیاد به تهران می آمد تقریبا خیابانها را می شناخت . و همچنین دانشگاه را . یکراست به کافه کنار دانشگاه رفت . همان جا پشت یکی از میزها منتظر سایه نشست .





نیم ساعتی طول کشید تا دستی روی شانه اش قرار گرفت . می دانست سایه عادت دارد همین گونه غافلگیرش کند . اما دیگر فایده ایی نداشت چون نفس همه ی کلک هایش را می شناخت . لبخند زد و برگشت . نگاهش کرد و گفت:سلام چطوری؟

سایه چینی به پیشانیش داد و گفت:بی معرفت پاشو بغلم کن حداقل .


romangram.com | @romangram_com