#سقوط_یک_فرشته__پارت_79
این حرف بر طبع کورنی گران آمد لب بدان گزید ولی غیظ خود را فرو خورده گفت: «خانم مثل اینکه خسته هستید.»
«بلی خیلی خسته هستم.»
«تعجبی هم نیست که خسته باشید. اگر من هم به جای شما بودم قطعا خسته می شدم. خانم شما هیچ نمی دانید بیکاری علاوه بر اینکه گناه است بیش از هر چیز انسان را خسته و کسل می کند. من هم با این جثه و سلامت بدن اگر بیکار بمانم خسته میشوم»
«با این حالی که من دارم چه کاری از دستم بر می آید؟»
«چه کاری از دستتان بر می آید؟ خانم انسان به کسی می گویند که سنگ و خاک پشت خود بکشد و بیکار نماند. در خانه برای زن و کدبانوی خانه هزار جور کار پیدا می شود.»
ایزابل با همان روح تسلیم و رضا در مقابل این دشنام مستقیم ساکت ماند مانند کسی که تقصیری بزرگ دارد گفت:
«ولی خانم، من با بعضی کارهای خانه داری آنقدرها آشنا نیستم.»
«من هم تا موقعی که شروع به کار نکردم از هیچ کاری سررشته نداشتم.»
«با این حال ناتوانی چگونه می توانم به کاری بپردازم. شاید بعد از تولد بچه کمی حالم تغییر کند و دیگر اینقدر کسل نباشم چون یقینا مرا مشغول خواهد کرد و لازم خواهد بود که از او توجه کنم.»
در همین موقع صدای پای کارلایل شنیده شد. خانم کورنی از این که دید کارلایل نسبت به سایر روزها آنقدر زود به خانه آمده تعجب کرد و لندلندکنان گفت:
«یعنی چه؟ کارلایل چرا امروز انقدر زود به خانه آمده؟»
ایزابل مانند پرنده به سوی کارلایل دوید. آغوش گشوده و او را در بر گرفته گفت: «آه اوجیبالد، مثل اینست که آفتاب برای من دوباره سر زده باشد. چه شد که امروز انقدر زود به خانه آمده ای؟»
«آمده ام تو را کمی به گردش ببرم.»
romangram.com | @romangram_com