#سقوط_یک_فرشته__پارت_17

جویس پاسخ داد: «افی همیشه می گفت منسوب به یکی از خاندان اشرافی است من خودم اورا فقط یک مرتبه دیدم. انگشت سفیدش غرق جواهر و الماس بود تکمه های معمولی تکمه هایی از طلا داشت.

«آیا از آن موقع به بعد باز او را دیدی؟»

«خیر، دیگر به هیچ وجه او را ندیدم. تصور نمیکنم اگر بار دیگر او را ببینم بشناسم. خواهرم او را سروان خطاب می کرد ولی من لباس نظامی بر تن او ندیدم.»

کارلایل گفت: «جویس آیا هیچ وقت این فکر برای تو دست داده که ممکن است افی با ریچارد نرفته باشد؟»

جویس جواب داد: «چطور ممکن است. همه کس می داند خواهر من با ریچارد قاتل پدر خود رفته و خود را در آغوش قاتل پدر خود انداخته است.»

کارلایل نخواست در این وقت به رفع اشتباه وی بکوشد و قضایا را بر او روشن سازد، به این جهت او را مرخص کرده و خود نیز به بستر رفت.

ملاقات کوتاه ریچارد هابر با مادرش خیلی زود به پایان رسید. هم او و هم مادرش می ترسیدند مبادا کسی به حضور او در خانه پدر پی برده قضایا را به چارلئون اطلاع دهد. ریچارد صد لیره ای را که کارلایل به مادرش داده بود گرفته با همان لباس مبدل مادر و خواهر را وداع کرد و با چشمی اشکبار به راه خود روان شد.

روز بعد اتفاقا کارلایل بتل پسر عموی کلنل بتل معروف را ملاقات کرد بنل از مردم مرموزی بود که کسی از کار او سر در نمیاورد. کارو شغلی نداشت و به این جهت در خانه پسر عموی خود به سر می برد.

هنگامی که کارلایل او را ملاقات کرد لباسی از حریر بر تن داشت؛ تفنگ شکاری قشنگ خود را بر دوش وی گذارده به سوی جنگل روان بود. از شش ماه قبل مسافرتی نموده از «وست لین» غایب شده و تازه دو روز بود مراجعت کرده بود. کارلایل چون او را دید جلو رفته تبسم کنان دستی به او داده گفت: «آقا بتل در این مدت کجا رفته بودید. پیچاره کلنل دائما از شما صحبت می کرد و همیشه مضطرب بود. بنل جواب داد:

«برای سیاحت به فرانسه و المان رفته بودم.»

کارلایل گفت: «بتل می خواهم سوالی از تو بکنم. آن شبی را که ملیجوان کشته شد، به یاد داری؟»

- «مقصود از این یادآوری چیست؟»

- «طوری که من اطلاع پیدا کرده ام چند دقیقه پس از وقوع قتل شما و ریچارد هابر در جنگل گفتگو داشتید و ...»


romangram.com | @romangram_com