#سرنوشت_تلخ_پارت_56
بیخیال شدم.
رفتیم بیرون که ستایش با کیارش و دیدیم.
با ستایش روبوسی کردیم.
دیدم کیارش از ماشین پیاده شد.
کیارش-سلام خانما.
-سلام خوبین شما؟
کیارش-ممنونم، این خواهر من دست شما امانت.
اینو گفت وخندید.
ستایش:
-داداش مگه من بچم؟
کیارش چیزی نگفت وخداحافظی کردیم واون رفت.
ماهم رفتیم پاساژی که همه لباس شب بود.
ستایش بعد کلی گشتن بالاخره یک لباس کوتاه ابی نفتی که روی سینش کار شده بود گرفت.
منم لباس داشتم، چیز خاصیم مدنظرم نبود پس چیزی نگرفتم.
کیارش اومد دنبال ستایش و رفتن.
منم بعد رسوندن مهدیس
اومدم خونه.
انقدر خسته بودم، شام نخورده خوابم برد.
(آوا)
امروز جشن دعوتیم، حتی مناسبتش رو هم نپرسیدم از مامان.
اگه به من بودم نمی رفتم.
دیگه حوصله هیچی و هیچ کسو ندارم.
ولی خوبیش اینه که آرمان نیست دم به دقیقه پیش رها باشه و حالم بدتربشه.
مامان گیر داده لباس آبرومند بپوشین
هزارنفر ادم اونجان.
سرتا پا مشکی انتخاب کردم.
مگه دل خوشی دارم که رنگی بپوشم،که چی؟؟مردم خوششون بیاد؟نگن این دختره چرا اینجوریه؟با خودشون نگن این افسردس؟قلبش شکسته؟
مامان اومد تو اتاق و لباسایی که گذاشته بودم رو تخت و نگاهشون کرد.
مامان-وا خدامرگم بده، اوا زبونم لال مگه میری مراسم خطم، اینا دیگه چیه؟
هه مامان چی از دلم میدونست که عذادار عشقمم.
-چشه مگه مامان، مشکی هم رنگه دیگه.
اهمیت نداد و رفت سرکمدم، یکم که گشت لباسی بیرون اورد.
یه پیرهن آستین سرب قرمز که بالاتنش گیپور و گل های ریز کار شده و یک کمربند ساتن و دامن عروسکی تا روی زانو.
مامان با گفتن:
-آوا حرف نباشه شب اینو نپوشیدی با من طرفی، تنهام گذاشت.
جای بحثی نبود دیگه.
موهامو باز کردم و ازاد گذاشتم.
شونه رو برداشتم و کمی شونه کردم.
فقط یه رژ لب قرمز زدم که از بی حالی دربیام.
لباسو پوشیدم.
romangram.com | @romangram_com