#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_90
پرید وسط حرفم:خورده تو درخت
میون گریه هام گفتم:واسه چی باهاش اینکارو کردی؟!
_ی بار دیگه ام گفتم من اینکارو نکردم من فقط داشتم میدیدم صحنه رو...
_پس کی اینکارو باهاش کرده؟!همه هستی رو دوست دارن کسی باهاش دشمنی نداره...
_لیلی
_چی؟!!!
_لیلی دوست فریبا....اون اینکارو باهاش کرده
_نمیخوای باور کنم....
_برام فرقی نداره...خودش که بهوش بیاد همه چیزو براتون میگه....
( باربد )
منتظر نشسته بودم که یهو دیدم لیلی داره میاد به سمت ما اما با دیدن من اونجا اول سرجاش وایساد و بعدم برگشت که بره...سریع از جام پریدم و گفتم:صبر کن....وایسا ببینم...بهت میگم وایسا،.....با توامم.
جواب نمیداد و بی توجه داشت میرفت اما وقتی اسمشو گفتم برگشت و نگام کرد:با شمام خانوم مشوق...
همه برگشته بودن داشتن مارو نگاه میکردن....دوست دختره که قضیه رو بهش گفته بودم اومد کنارم وایساد...لیلی اومد سمتم و تو فاصله ی چند قدمیم ایستاد و گفت:بله؟!
_باربد:برای چی باهاش اینکارو کردی؟!
_لیلی:چی؟!
_باربد:میگم برای چی این بلارو سر دختر مردم اوردی باهاش چی کار کردی؟!
کپ کرده بود...اما خودشو نباخت و گفت:نمیدونم از چی حرف میزنید....همون لحظه آرمان که تا اون لحظه اونجا بود گفت:ببین خانوم اون لحظه که شما رفتی سمت اون دختر ما تو رستوران بودیم و دیدیم که چسبوندیش به درخت و داری باهاش حرف میزنی پس چیزی رو انکار نکن....
همه زل زده بودن به لیلی... دیگه نتونست طاقت بیاره بغضش ترکید و زد زیر گریه و کانال مظلوم نمایی:به خاطر سامان...اون داشت جلو چشم من با سامان خوش میگذروند..اون سامانو ازم گرفته بود من سامانو خیلی دوس دارم واسه همین....
همون لحظه دوست دختره که اسمش مهسا بود درحالی که داد میکشید اومد سمت لیلی و گفت: از تو زالو صفت بعید هم نبود همچین کاری بکنی....حواستو جع کن ببین چی دارم میگم برو نذر و نیاز کن بلایی سرش نیاد که اگه چیزیش بشه به خداوندی خدا نمیزارم زنده بمونی...جنازتو از این بیمارستان میفرستم بیرون....
اون دختر داشت حرف میزد که یهو سامان اومد سمت لیلی دستشو برد بالا و بی هوا ی دونه زد تو گوشش که باعث شد لیلی پرت بشه رو زمین....
_سامان:آشغال عوضی...تو از ی حیونم پست تری...نمیتونم تحملت کنم...گمشو گورتو گم کن بیرون...
لیلی که حسابی ترسیده بود سریع از روی زمین بلند شد و از اونجا دور شد....پریناز رفت سمت سامان و گفت:به خاطر خودخواهیای تو خواهر من افتاده رو تخت بیمارستان...هستی فقط به خاطر اینکه تو خواستی حسادت اون عوضی رو تحریک کنی افتاده رو تخت بیمارستان.....هستی بدون اینکه حتی کوچکترین رابطه ای با تو داشته باشه به خاطر...به خاطر خودخواهی تو افتاده رو تخت بیمارستان....
بعدم دیگه نتونست ادامه بده و همونجا روی زمین نشست...دوستاش رفتن کنارش و بلندش کردن بردن روی صندلیای کنار دیوار نشوندنش.....
رفتم سمت سامان ی نگاه سرسری بهش انداختم و خواستم چیزی بگم که همون لحظه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون...بیخیال اون شدم و رفتم سمت دکتر...همه دور دکتر جمع شده بودن و جویای حال هستی بودن که دکتر گفت:آروم باشید...آروم باشید...،خوبن...خوبن
romangram.com | @romangraam