#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_131

هیوا:ااااا ولم کن ببییینم بعد از هشت سال پیداش کردم بزار یه دل سییر بغلش کنم!!

من که داشتم از تعجب میمردم با دیدن قیافه باربد یهوو منفجر شدم از خنده چشاش اندازه خورشت خوری باز شده بوود همینجوری داشتم میخندیدم که دوباره این دختره پرید روم بغلم کرد گفت:قربوونه اون خندیدنت خواهریی چقد دلم برای خنده هات تنگیده بود

با صدای بلند گفتم: ایییی بابا باربد طورو خدا بیا اینو بگیر له شدم....

دختره: فک کردی بعد هشت سال به این راحتی ولت میکنم

از خودم جداش کرد نگاش کردم قیافش اشنا بود ولی

هر چی فک کردم یادم نیومد که کیه؟؟!

_هستی:ببخشید شما منو میشناسی؟؟؟

_هیوا:مگه تو هستی تهرانی نیستی؟؟؟

دیگه نزدیک بود شاخام از اینور اونور کلم بزنه بیرون این اسمو فامیلیه منو از کجا میدونست؟؟!

_هستی:خودمم... ولی شمارو به جا نمیارم

اشک تو چشمای خوشگلش حلقه زد

_دختره:دیگه هم بازیه بچه گیاتو نمیشناسی ....ینی من اینقدر بد بودم که ارزش اینکه تو خاطر تو باشم رو نداشتم...ینی اینقدر بد بودم که منو یادت نمیاد..

گریه میکرد و حرف میزد...ی لحظه از خودم بدم اومد...اخه چرا تو اینقدر خنگی هستی ؟؟ینی خاااک بر سرت...

دختره با هق هق ادامه داد...من هیوام...همون که بهش میگفتی ابجی همون که به همه به عنون خواهرت معرفی میکردی...همون که میگفتی همیشه باهمیم...من همونم...همون که ارومت میکرد...همون سنگ صبورش بودی...ما همون دوستاییم..همونایی که اگه کسی بد اونیکی رو پیشش میگف انگار فوش بود به اونیکی....چرا؟؟؟چرا منو یادت نمیاد....من هیواام همونی که با سررسید میزدی تو سرش...همون که از کارام ی عالمه حرص میخوردی...همون که با موهاش قطار بازی میکردی... همون که باهم که بودیم اگه اراده میکردیم دنیارو رو سر همه خراب میکردیم....هستی من همون هیواییم که عاشقت بود...که عاشقش بودی...چرا من یادت رفته هاان؟؟!!چرا تنهام گذاشتی؟؟!!مگه تو لعنتی به من قول ندادی همیشه پشتم باشی؟؟!مگه نگفتی تا اخرش پیشم میمونی؟؟!مگه قرار نشد بیای و باشی جای خواهر نداشتم؟؟!

چرا ی دفعه محوو شدی؟؟!چرا دیگه زنگ نزدی بهم؟؟!اصلا تو به چه حقی منو یادت رفتهه...هاااان؟!!؟؟

بدنم بی حس بود...قدرت تکون خوردن نداشتم...ابجیم جلوم بود...همون که به خاطر اون مردی که باید بهش میگفتم پدر ازش جدا شدم....چرا من اینقدر خررم؟؟؟!چرا اون چشمای خوشگلو یادم رفته بود؟؟!!اون حرف میزد و من گریه میکردم...یکم که حرف زد و دید من تکون نمیخودم دستاشو گذاشت روی چشمش و گریه کرد...اینو از لرزش بدنش فهمیدم...

با خودم گفتم: هستی تمومش کن..الان وقت هنگ کردن نیست...بهش بگووو..بگو که تو سر قولت بودی..بگو که تقصیرتو نبوده....بگو خیلی دنبالش گشتی....

دستامو بردم بالا و دستشو گرفتم و از روی صورتش اوردم پایین...صورت جفتمون خیس اشک بود...یکم تو چشماش نگاه کردم و بعدم محکم بغلش کردم....به خودم فشارش میدادم و با هق هق حرف میزدم: هیوا..هیوا خواهری...کجا بودی تو؟؟!نمیگی من دق میکنم...چرا وقتی برگشتم نبودی؟؟!!

_هیوا:6 ماه بعد از اینکه شما از اون محل رفتین پدرم ورشکست شد و مجبور شدیم همه چیزو بفروشیم و به ی محله ی پایین تر بریم تا بتونیم طلبکارای بابا رو رد کنیم...بابا پول اونا رو داد و بعدشم با ی نفر شریک شد که اونم سرشو کلاه گذاشت..اما 3 سال پیش..ی نفر اومد به بابا گفت که به تجربیاتش نیاز داره و میخواد باهاش شریک بشه...باباهم که چیزی برای از دست دادن نداشت قبول کرد...اما اون ادم زندگیمونو از این رو به اون رو کرد....همه ی چیزای از دست رفتمونو برگردوند...ولی..ولی من تورو از دست داده بودم...خواهرمو...نمیدونستم کجاست؟؟!نمیدونستم حالش خوبه یا نه؟؟!!سالمه یا نه؟؟! نمیدونستم با وجود اون پدر خوشبخته یا ن؟؟!

_هستی: هه...فرهاد باعث شد از پیشت برم....همیشه از اینکه من شاد باشم بدش میاومد...وقتی دید با تو خوبم...خواست خوشحالیمو ازم بگیره...مدرسه رو عوض کرد...گوشیمو ازم گرفت...بعدشم تحدیدم کرد که اگه سمت تو بیام ی بلایی سرت میاره که تا اخر عمرم به خودم لعنت بفرستم...من نمیخواستم واسه تو اتفاقی بیافته هیوا...

_هیوا: این بابای تو چه مرگشه؟؟؟!! چرا اینجوری میکنه؟؟!!

_اشکان: عاقا ی سوالی ذهن منو درگیر کرده

_هستی: چی؟؟!

_اشکان:شما میشناسید همو؟!


romangram.com | @romangraam