#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_124
هستی هم ی لبخند روی صورتش جا خشک کرده بود...
_آرمان:خووو بیریم سراغ ادامه ی بازی.....
همه به حالتای قبلشون برگشتن
این دفعه شایان بطری رو چرخوند....سرش افتاد به سمت اشکان و تهش به سمت باربد....
اشکان:خووب عاقا باربد...ی آشی برات بپزممم
باربد خندید و گفت:بپز بینم دس پختت چطوریه؟!
نگام به صورت باربد بود...اییی جان....اینو ببین...پسره اینقدر نخندیده و اخم کرده که اصلا اینارو ندیدیم...
با آرنج زدم ب بازوی هستی که کنارم بود و زیر گوشش گفتم:میدونستی باربد چال خنده داره؟!
_هستی:دروغ میگی؟!
_مهسا:بخدا خودم الان دیدم
_هستی:خووب که جی؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:هیچی..همینجوری
اشکان بعد از اینکه ی عالمه سر به سر باربد گذاشت پرسید:جرات یا حقیقت؟!
باربد یکم فک کرد و گفت:حقیقت
اشکان:اگه قرار باشه تو این جمع یکی رو به عنوان همسر انتخاب کنی کی رو انتخاب میکنی؟!
اووووف چه سوالی هم ازش پرسید....عمرا اگه جواب بده...
باربد که جا خوورده بود گفت:چی؟!!!
اشکان سوالو تکرار کرد:اگه قرار باشه از دخترای توی این جمع با ی نفر ازدواج کنی..کدومو انتخاب میکنی؟!
_باربد:این چه سوالیه خوووو
_اشکان: همینی که هست...بدووو جواب بده ببینم
باربد پووووفی کشید و سرشو برگردوند.....اشکان ی چشمک بهش زد و گفت:نظرت چیه آقا باربد؟!خوشمزه بود؟؟!
باربد اومد جواب بده که صدای رعد و برق باعث شد هممون وحشت کنیم.....دخترا ی جیغایی میزدن که نگووووو
من بیشتر از جیغای اونا ترسیدم تا صدای رعد و برق...والا
ی وقت گلوشون پاره میشد خوووو
romangram.com | @romangraam