#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_102

_مهسا: اییی کوفت اینقدر انرژی منفی نده

_پری: انرژی منفی چیه نمیبینی رفته لشکر اورده با خودش

_هستی: ایی بابا ساکت شید دیگه

هستی ی قدم رفت به سمتشون...گوشی اومد دستم که میخواد بره باهاشون بحث کنه...اگه هم میرفت و درگیری میشد شانس ما زیر صفر بود...واسه همین دستشو گرفتم کشیدم و گفتم:کجا داری میری واسه خودت؟!

_هستی:میرم ببینم اینا چی میخوان از جون ما؟!

_پری:چی چیرو برم ببینم چی میخوان...میخورنتا؟!

هستی گردنشو کج کرد و گفت:عاخه مگه لولو خور خوره ی دوره ی بچگیتن که مامانت میترسوندت اگه غذا نخوری میدم بخورنت...هیچ غلطی نمیتونن بکنن

مهسا مداخله کرد و گفت: اگه کردن میخوای چه خاکی تو سرت کنی؟!

_هستی:ایی بابا بالاخره باید بفهمیم حرف حسابشون چیه یا ن؟!

و بعدم بدون توجه به ما رفت ب سمت اونا...ینی اونا که نه رفت تو دهن اژدها

مهسا هم چند قدم دوید دنبالشو بعد برگشت به من و گفت:من میرم پیش هستی باشم توهم همینجا بمون و زنگ بزن ب سامان بگو سریع خودشو برسونه

و بعد دوباره دوید و خودشو ب هستی رسوند

گوشیمو از تو جیب مانتوم در اوردم که شماره ی سامانو بگیرم...اههه لعنتی اصلا آنتن نداشت...همش رفته بود...لعنت ب این شانس...ی نگاه به دختر کردم بحث داشت بالا میگرفت که دیدم اون چهارتا پسر مداخله کردن...باربد زد سرشونه ی پسره..اونم برگشت نگاش کرد...معلوم بود گرخیده..بایدم میگرخید..هیکل هرچهارتاشون عالی بود..معلوم بود که حسابی واسش وقت گذاشتن همه ی اون مزاحما هم میتونستن ب راحتی داغون کنن

ب زبون خودمو بکنن تو قوطی

دویدم و خودمو بهشون رسوندم

( آرمان)

چهارتایی به سمت اون گله ی مزاحم حرکت کردیم

بهشون که رسیدیم ی پسره با صدای خیلی نازک و زنونه گفت:اگه خودتون حرف گوش کنید و با ما بیایید قول میدم امشب بهتون بد نگذره..ولی اگه قرار باشه ما ببریمتون ممکنه مجبور باشید ی 3،4 شبی پاسخگوی نیاز ما باشید

از حرصم دستامو مشت کرده بودم و آدماده بودم تا بکوبم تو فک پسره و ملاجشو پیاده کنم پسره ی بیشعور...همین پسرا هسن که اسم مردو به لجن کشیدن...

باربد زد سرشونه پسره و با صدایی کاملا جدی و عصبی گفت:شما خیلی غلط کردی

پسره معلوم بود با دیدن ما ترسیده گفت:جنابعالی کی باشید؟!

باربد ی نگاه به دخترا کرد و گفت:نامزدمه....حرفی هم میمونه؟!؟

دهن من یکی که به شخصه باز مونده بود در حد بنززز

خیلی شده بود تو خیابونا با پسرایی که مزاحم دخترا میشدن درگیر میشدیم ولی باربد یا اکثرا جلو نمیاومده یا اگه هم میامد عمرا چنین حرفی رو میزد...ینی نه به خاطر دعوا به خاطر هیچ چیز دیگه ای هم حاضر نبود بگه که ی دختر نامزدمه با دوست دخترمه...باربد عقیده داشت هیچ هنوز هیچ دختری به وجود نیاومده که لیاقت اینو داشته باشه که باربد احساسشو به پاش بزاره و اونو ی بخشی از زندگی و وجود خودش بدونه


romangram.com | @romangraam