#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_100
_اشکان:سلام خانوما
_هستی:علیک سلام..فرمایش
_اشکان:چوب بیارم؟؟!
ابروهای هستی بالا پرید تو همون حالت گفت:چوب واسه چی؟؟!
_اشکان:که بدم دستتون بگیرید منو بزنید
_هستی:اگه به زدن احتیاج باشه شما رو زحمت نمیدم که چوبشو فراهم کنی خودم بهتر از چوب دنبالم دارم
_اشکان:شما که اینقدر خشنی چرا صبح جلوی اون دختره اینجوری نبودی که اونهمه بدبختی درست نشه؟!
_هستی سرشو تکون داد و با قاطعیت گفت:اونموقع دلم نمیخواسته...الانم اگه فرمایشی ندارید میتونید برید خوش گذشت...
پسره گفت:اعصاب معصابم که کلا نداری... و بعد روشو به سمت من برگردوند و گفت:من فقط اومدم بگم که علی و فریبا حدس میزدن اومده باشید اینجا واسه همین به ما گفتن اگه دیدیمتون بهتون بگیم که قراره برای ناهار برن توی یکی از رستورانای محلی و گفت بگم که اگه میایید ساعت 2 تو ویلا باشید
بعدم روشو به طرف هستی برگردوند و گفت:این زدن داشت خانوم؟!
هستی با لبخند سرشو تکون داد که باعث شد لبخند روی صورت اشکان نمایان بشه بعدم رو به ماگفت:با اجازه من دیگه برم پیامو که منتقل کردم..بچه ها منتظرن
هستی دستشو اورد بالا به طرف بقیه ی پسرا اشاره کرد و گفت:به سلامت
اشکان لب و لوچه اش آویزون شد و خیلی آروم به طرف دوستاش حرکت کرد...بین راه هستی صداش کرد:آقا اشکان؟!
اشکان به سرعت برگشت و گفت:بله؟!
_هستی:ممنون از اینکه بهمون خبر دادید
اشکان دوباره لبخند زد و گفت:خواهش میکنم..با اجازه
و اینار با سرعت به سمت پسرا دوید
خنده ام گرفته بود
این پسره ی تخته اش کم بود به خدا
( باربد)
اومدیم کنار ساحل قدم بزنیم که آرمان گفت: بچه ها اونجارو دخترا اونجان
هممون به طرفشون نگاه کردیم
_شایان: به نظر دخترای بدی نمیان...ولی معلومه خیلی شر و شیطونن
_باربد: حالاوچرا داری اونارو آنالیز میکنی؟!
romangram.com | @romangraam