#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_46
سيلي زده بود.فرشته دو قدم عقب ماند که سبحان از فرصت استفاده کرد و تقريبا با احتياط و زير کانه پايش را جلوي پاي فرشته گذاشت و فرشته بدون
آنکه تعادلش را بتواند حفظ کند با صورت به سوي آسفالت خيابان رفت که سبحان دستش را دور شکم فرشته قلاب کرد و او را به سوي خود کشيد و تند
از خيابان گذشت.فرشته که سر بلند کرد با ديدن سبحان جا خورد.فورا خود را از آغوشش بيرون کشيد و متعجب پرسيد:تو؟!
سبحان لبخند زد و گفت:از ديدن دوباره ات خوشحالم، فک نمي کردم دختري که از افتادنش جلوگيري کردم تو باشي.
فرشته عادي نگاهش کرد و گفت: لطف کردين اما فک نکنم لزومي به دخالت شما بود.
سبحان تيز نگاهش کرد و گفت:يعني ترجيح مي دادي با آسفالت يکي بشي اما کمک نخواي؟!
فاطمه سقلمه ايي به پهلوي فرشته زد که او با کمترين احساسي گفت:
-فک نکنم بايد براي کسي که زير پايي مي گيره و کمک مي کنه تشکر لازم باشه اما بهرحال ممنون.
رنگ از صورت سبحان پريد اما خودش را نباخت و با لحن شوخي گفت:بازم خوبه تشکر کردن بلدي.
-من خيلي چيزا بلدم آقا.اما چون قول داديم دوست باشيم بازم ممنون.
سبحان خنديد و گفت:عاليه، حالا خانوما کجا مي رن؟
فاطمه لبخندي نمکين روي لب آورد و گفت:ميريم خريد، تشريف ميارين؟
فرشته با حرص نگاهش کرد و گفت:استاد وقت ندارن مطمئنا فاطمه جان.
سبحان براي آنکه حرص فرشته را درآورد گفت:اتفاقا بيکارم، اومده بودم خريد، خب از سليقه ي دو تا خانوم استفاده مي کنم.
فرشته تيز نگاهش کرد و با تمسخر گفت:بفرمايين استاد، از همراهيتون لذت ببريم.
سبحان نيش خندي زد و با آنها همراه شد.هنوز وارد پاساژ نشده بودند که گوشي فاطمه زنگ خورد.بعد از مکالمه ايي کوتاه رو به فرشته گفت:
-مرتضي بود.
-واي فاطي الان مياد اينو مي بينه چي بگيم بهش؟
-چيزي نشده اتفاقي ديديمش، نمي تونيم بگيم که بره، زشته.خودم با مرتضي حرف مي زنم ديگه اونقدا هم گير نيست
ته دل فرشته نگران بود.حس بدي داشت.اما نمي توانست با پرويي سبحان را دک کند.پس بي خيال شد و با آنها همقدم شد.هنوز يک ربع هم نشده بود که مرتضي زنگ زد و آدرس خواست.فاطمه کنار يکي از مغازه هاي کفش فروشي ايستاد و آدرس پاساژ و مغازه را داد.فرشته گفت:
-داره مياد؟
-آره، گفت با دوستشه!
سبحان کنجکاو نگاهشان کرد و گفت:کسي داره مياد؟
فرشته خلاصه گفت:نامزد فاطمه مياد.
سبحان متعجب پرسيد:ازدواج کردين؟
romangram.com | @romangram_com