#رقاص_های_شیطون_پارت_27
دلم براش تنگ شده بود اما ازش متنفر بودم نميدونم شايدم دوسش داشتم اما به هرحال هرچي كه بود دلم تنگش بود
وقتي رسيديم خونه بچه ها همه باخوشحالي بغلم كردن
از شنيدن اينكه قراره باهم هم گروه باشيم و پس فردا مسابقه داريم خوشحال شدن و كلي جيغ زدن
پسرا ميخواستن بمونن البته به اسرار دخترا كه من نذاشتم و از خونه بيرونشون كردم
درسته يه موقعه اي تو همين خونه همه باهم زندگي ميكرديم اما ترجيح دادم اونا فردا بيان
قيافه اميد و سيمين دمق شده بود همه بچه ها ميدونستن اون دوتا همو دوست دارن اما خب اونام نميتونستن اعتراف كنن پيش هم
شايد بخاطر غرورشون شايدم براي اينكه از دوست داشتن طرف مقابلشون بي خبر بودن و ميترسيدن
پوفي كردم و مثل هر روز و شبم مجله مورد علاقمو پرت كردم رو ميز و چراغارو خاموش كردم و رفتم تو اتاقم و خزيدم زير پتو
امشب شب تلخي بود
تختم هنوزم بوي شروين رو ميداد ياد زمزمه هاش ميوفتادم ياد عاشقانه هامون
منكه تو اين اتاق با اين تخت ديوونه ميشم اگه بر ميگشتم ايران و تو خونمون ميموندم از بياد اوردن خاطراتمون ميميردم
ديگه شروين رو دوست نداشتم اما خاطراتمون برام با ارزش بودن
قطره اشكي كه روي صورتم ريخت رو پاك كردم و چشمامو بستم و به خواب رفتم.....
با جيغ از خواب پريدم به اطرافم خيره شدم همه جا تاريك بود
به صورتم دست كشيدم خيس خيس بود
از خوابي كه ديده بودم شوك زده شده بودم
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه
romangram.com | @romangram_com