#پرنسس_مرگ_پارت_98
رونیا:بفرمایید بانو.
من:ببین! تو قراره یه جاسوس باشی.جاسوسی هم شوخی نیست که دسته کمش بگیری!یه کار خطرناکه!یه اشتباه ممکنه جون تو و خیلیای دیگه رو به خطر بندازه!می فهمی که چی می گم!
رونیا:بله بانو.
من:خلاصه این که سعی کن قبل از هر کاری درست فکر کنی و همه جوانب رو بسنجی!بدون فکر کاری رو انجام نده!مثل قضیه سلاح نشه یه وقت!
رونیا:چشم. مواظبم.
من:خوبه.آموزش مبارزت هم تا یه ماه دیگه تمومه بعدش جنگ شروع می شه و تو خودتو قاطی سپاه فرشته ها می کنی و اطلاعات به دست میاری!دقت توی این مسئله خیلی مهمه !نباید بذاری کسی به هویتت پی ببره یا حتی شک کنه!
رونیا:بله.یادم می مونه!
من:حالا می تونی بری.استراحت کن.فردا ساعت 5 توی سالن مبارزه باش.
رونیا:چشم.( تعظیم کرد و بعد از در خارج شد)
آهی سوزناک کشیدم.حادثه ها پشت سر هم اتفاق می اوفتادن.ماجرا پشت ماجرا.اتفاقات مثل زنجیره هایی که به هم وصلن ادامه پیدا می کردن و یکی هنوز تموم نشده یکی دیگه شروع می شد.
روی تخت دراز کشیدم.پلک هام رو هم قرار گرفتن.فکر کردم.فکر هایی که توی این یک ماهی که اینجا بودم دنیای من شده بودن.تقصیر خودم بود.این من بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم.این من بودم که این راه رو انتخاب کردم.حالا هم افتادم بین جنگی که بین سه گروهه!من فقط خواستم آزاد بشم نه این که قل و زنجیر بیشتر به دست و پام ببندم!پشیمونم!پشیمون!پشیمون از فرارم!پشمون از تصمیمات مزخرفم!پشیمون از خیلی چیزا!و این پشیمونی ها داره مثل فشار قبر منو داغون می کنه.
romangram.com | @romangram_com