#پرنسس_مرگ_پارت_59
من:خیلی!
رایان:تحمل کن.دیگه چیزی نمونده.
من:باشه.
دوباره حرکت کردیم.رایان جلوتر از من راه می رفت و منم لنگ لنگان دنبالش می رفتم.دو خیابونی که رایان گفت از رد شدن از پل صراط هم سخت تر بود.دیگه توانی نداشتم که بخوام باهاش پاهامو تکون بدم.به کوچه سوم که رسیدیم ایستادم و جم نخوردم.دستامو به زانو گرفتم و بهش تکیه دادم.رایان زنگ آپارتمانی که توی همون کوچه بود رو زد.در باز شد:
رایان:لیا! بیا تو!
با تمام انرژی که برام مونده بود خودمو به داخل پرت کردم. باهم وارد آسانسور شدیم و رایان دکمه طبقه 5 رو زد.به دیواره آسانسور تکیه دادم.با این که کفشم بد بود ولی بازم نباید این قدر خسته می شدم!نمی دونم چرا اینجوری شد! صدای رایان رو از کنارم شنیدم:
رایان:داری به چی فکر می کنی؟
من:به دلیل خستگیم.
رایان:خستگیت؟
من:آره سابقه نداشته که این همه خسته شم!
romangram.com | @romangram_com