#پونه_2__پارت_46


صدام موقع اداي اين کلمات ميلرزيد و هر آن ممکن بود گريه م بگيره:

_ تو هيچ کاري نکردي ولي من مي ترسم.مي فهمي چي ميگم؟مي ترسم.از اينکه تو هم مثل خودم سادگي کني و گول بخوري و خودتو يه عمر بدبخت کني.از اينکه بشي يکي مثل من.يکي که هر روز سرکوفت بشنوه و مجبور باشه نگاههاي پر از غرض مردمو تحمل کنه.

_ ولي من کاري نکردم که بترسي!

مامان با همون اخم کمرنگ روي پيشونيش جواب داد:

_ مي دونم کاري نکردي.ولي ميگم که حواست باشه.که يه وقت حتي بهش فکر هم نکني چون...

حرفشو قطع کردم چون ديگه داشت از اين بحث اعصابم به هم ميريخت:

_ بس کن مامان.تو رو خدا دست بردار.

گفتم و دراز کشيدم و پتومو کشيدم روي خودم.و پلکامو روي هم فشار دادم.نمي خواستم بي اعتمادي رو توي چشماي مادرم ببينم.نمي خواستم نصيحت بشنوم يا بازخواست بشم.فکر مي کردم خودم بهتر از همه مي دونم بايد چيکار کنم و احتياجي به راهنمايي يا شنيدن نظرات ديگران ندارم.دلم مي خواست خودم مشکلمو حل کنم.

(2)

_ خدايا!اين دختر چرا اينقدر مي خوابه!

با شنيدن صداي مادرجون چشمامو باز کردم. دلم نمي خواست پا شم.مي خواستم همونجا که هستم بمونم اما صداي مادرجون اجازه نداد:

_ د پا شو ديگه دختر لنگ ظهره.

با بي ميلي و تنبلي پتو رو کنار زدم و مادرجون که يه دستشو تکيه داده بود به در اتاق و با دست ديگه ش عباشو بغل کرده بود يه صلوات فرستاد و گفت:

_ ساعت خواب!

خواب آلود خميازه کشيدم و سلام کردم و پرسيدم:

_ ساعت چنده؟

جواب داد:

_ ظهر شده.آفتاب بالا اومده.ساعت نه شده .

بعد از جلوي در کنار رفت و من يه خميازه ي ديگه کشيدم و در همون حال تو ذهنم تکرار کردم نه صبح!و از خودم پرسيدم يه چيزي رو يادم نرفته؟ولي جوابي براي سوالم پيدا نکردم و به ناچار از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون و قدم که توي هال گذاشتم ديدم مادرجون عباشو سرش کرد و گقت:

_ پونه مادر!من دارم ميرم بيرون.تو هم صبونه تو خوردي ظرفا رو بشور .يه کم برنج واسه ناهار بخيسون.اون لپه ها رو هم که خيسوندم بذار رو گاز بپزه تا من برم عيادت مادر نصرت و برگردم.

سرمو تکون دادم.مادر نصرت همسايه ي رو به روييمون بود و دوست صميمي مادرجون.زن لاغر و قد کوتاه تنهايي بود که پسرش شهيد شده بود و همسايه ها همه مادر نصرت صداش ميزدن.حتما بازم مريض شده بود که مادرجون داشت به عيادتش ميرفت.

سرمو تکون دادم و خواستم برم توي آشپزخونه که ياد مامانم افتادم و برگشتم و پرسيدم:

_ راستي پس مامان کو؟

در حاليکه از راهرو رد ميشد جواب داد:

_ رفته مغازه.

اين يعني مادرم رفته بود به باباجون کمک کنه.

ديگه چيزي نگفتم و همونطور که ميرفتم توي آشپزخونه انگشتامو لاي موهام بردم و سرمو خاروندم اما همون موقع يادم افتاد که مي خواستم به باران زنگ بزنم و از جا پريدم.مادرجون رفته بود عيادت مادر نصرت و مامان هم مغازه بود.پس بهترين موقع بود که به باران زنگ بزنم.سريع از آشپزخونه اومدم بيرون و رفتم سمت تلفن.کنارش زانو زدم و وقتي يادم افتاد تقويمي که شماره ي بارانو توش نوشتم توي جيب بلوزمه.

دستمو توي جيبم فرو بردم.تقويمو بيرون آوردم.صفحه ي آخرشو باز کردم و مشغول شماره گرفتن شدم و بعد از چند دقيقه انتظار و شنيدن صداي بوق بالاخره صداي خسته ي زني از اون طرف خط جوابمو داد:

_ الو.

صداش به نظرم آشنا ميومد.ولي يادم نميومد کجا شنيدمش..خش داشت و خستگي صاحبش رو ميشد کاملا حس کرد.نمي دونستم اين صدا متعلق به چه کسيه.شايد باران بود و يا شايد يه نفر ديگه.با اين وجود با ترديد و نامطمئن گفتم:

_ الو!سلام.باران!

صدا پرسيد:

romangram.com | @romangram_com