#پونه_1__پارت_58


صداش خفه ست ولي کاملا مشخصه که خيلي عصبانيه.

با اکراه به سمت ماشينش ميرم و نگين که به من چسبيده ،همراهم مياد.هر دومون سوار ميشيم و روي صندلي عقب ميشينيم.

فصل ششم

(1)

ماشينشو که جلوي خونه نگه ميداره من و خواهرم پياده ميشيم و نگين رو بهش با احتياط مي پرسه:

_ دايي نمياي تو؟

_ نه.

_ پس باي.

نگين ازش خداحافظي مي کنه و جلوتر از من ميره سمت خونه.اما من بدون اينکه خداحافظي کنم ميرم دنبال خواهرم.از دستش ناراحتم.از اينکه با اون لحن باهام حرف زده و اونطور بهم توپيده،اصلا انتظارشو نداشتم.طوري حرف ميزد و نگام مي کرد انگار من مقصر بودم که پسره مزاحممون شده بود.ميرم و حتي پشت سرمم نگاه نمي کنم تا بدونه ناراحتم.اما واقعا اون رفتارمو درک مي کنه؟اصلا درک هم بکنه و بفهمه، که چي؟قراره چي بشه؟

پشت سر نگين ميام توي خونه و درو پشت سر خودم مي بندم و به پسري که چند دقيقه ي پيش مزاحممون شده بود فکر مي کنم.اون پسر نگينو ميشناخت.ولي چه رابطه اي بين اون و خواهر ناتني من وجود داره؟!يعني دختره با اين سن کمش...حتي از فکر کردن بهش حس بدي بهم دست ميده.باورم نميشه نگين تنهاييشو اينطوري سر کنه.اصلا تو تصورمم يه چنين چيزي نمي گنجيد.ولي به هر حال بايد باور کنم که خواهر ناتنيم يه چنين شخصيتي پيدا کرده و اين حتما يه روز باعث نابوديش ميشه.اما نه،قبل از اينکه اين اتفاق بيفته بايد باهاش حرف بزنم.بايد...دنبالش به آشپزخونه ميرم و ميبينم که داره بطري آبو سر مي کشه.هنوزم برام هضم و درک اين موضوع سنگينه ولي حقيقتيه که نميشه انکارش کرد.با چنين فکرايي صداش ميزنم:

_ نگين!

در جوابم چشم مي چرخونه سمتم و ميگه:

_ هوم!

ميام سمتش و بي مقدمه مي پرسم:

_ تو با اين پسرا چه ارتباطي داري؟

بطري آبو روي ميز ميذاره و بي خيال و خونسرد بر مي گرده سمت يخچال:

_ کدوم پسرا؟

_ همين پيمان که رفتي پيشش و همين پسره که دنبالمون ميومد و اون وحيد که اسمشو بردي.

يه سيب زرد بزرگ از توي يخچال بر ميداره و جوابمونداده مي خواد از آشپزخونه بره بيرون، اما مانعش ميشم.در حال رفتنه که شونه شو ميگيرم و ميگم:

_ جواب منو بده.تو با اين پسرا دوستي؟

به شدت دستمو پس ميزنه و بر مي گرده طرفم و با صداي بلند و تقريبا عصبي جواب ميده:

_ به تو چه؟مگه فضولي؟

از رفتار ناگهاني و جواب تندش جا مي خورم و عقب ميرم.

.اما کم نميارم و جوابشو ميدم:

_ من فضول نيستم، فقط مي خوام بدونم اون چيزي که فکر ميکنم ،درسته يا نه.

يه جور بدي نگام مي کنه و جواب ميده:

_ به فرض که درست باشه.مثلا چيکار مي خواي کني؟

از اين همه حاضر جوابي و بي شرميش، عصباني ميشم.نمي فهمم چطور مي تونه به اين راحتي جلوي بزرگترش وايسه و با يه چنين لحن بي ادبانه اي حرف بزنه!اما من نبايد از رفتارش تعجب کنم چون قبلا شاهد بودم با مادرش چطور حرف ميزد .پس ديگه تعجبم براي چيه؟! من که مادرش نيستم خواهر بزرگترشم و البته از اين طرز حرف زدنش اصلا خوشم نمياد.تا حالا توي عمرم حتي بزرگترامم اينطوري باهام حرف نزده بودن که اين يه وجب بچه اينجوري با بي ادبي جوابمو ميده:

_ خجالت بکش ،اين چه طرز حرف زدنه!مثلا خواهر بزرگترتم.

romangram.com | @romangram_com