#پونه_1__پارت_108


_ متاسفم...من...من...نمي خواستم ناراحتت کنم.

کمرمو صاف ميکنم و اشکامو پاک ميکنم.آروم صدام مي کنه و مي پرسه:

_ پونه!ازم...ناراحت شدي نه؟

جواب ميدم:

_ نه من...ناراحت نشدم.فقط ازت انتظار نداشتم که...

حرفمو قطع ميکنه و ميگه:

_ بهم حق بده پونه.وضعيت روحي خوبي ندارم و حرفا و رفتارم اصلا دست خودم نيست .

موهامو که به گونه م چسبيدن کنار ميزنم و مي پرسم:

_ آرمين!باران بهم گفت نمي خواي دياليز بشي.بهم بگو چرا؟چرا مي خواي خودتو از بين ببري؟!چرا نمي خواي درمان بشي؟

خيلي آروم مي پرسه:

_ مي خواي بدوني چرا؟

حرف نميزنم و ميشنوم که ميگه:

_ چون احساس ميکنم هيچ دلخوشي اي توي زندگيم ندارم.اصلا هيچ انگيزه اي براي ادامه ي زندگي ندارم.

متعجب از شنيدن اين حرفا بازم اعتراض ميکنم:

_ آرمين!اين چه حرفيه داري ميزني؟!تو دلخوشي نداري؟ديوونه شدي؟!چه انگيزه اي بهتر از باران و آرمان.چرا داري ناشکري مي کني؟!تو زندگي به اون خوبي داري!خيليا هستن که حسرت موقعيتتو مي خورن.زن به اون خوبي داري.بچه ي به اون نازي.وضعيت ماليت هم که خوبه.پس ديگه چي کم داري؟!چي مي خواي؟!

_ چي ندارم؟

_ چي ندارم؟

در جوابش ميگم:

_ آره.چي نداري؟بگو.

نفس عميقي مي کشه و وقتي حرف ميزنه بغض توي صداشو کاملا تشخيص ميدم:

_ کسي رو که قلبا دوستش دارم.

نفسم از حرفش بند مياد.منظورش منم:

_ آرمين!خواهش ميکنم دوباره شروع نکن.

_ خودت گفتي بگم چي کم دارم.نگفتي؟

هيچي نميگم.نمي خوام به حرفاش ادامه بده.اما اون ادامه ميده:

_ بذار حرفمو بزنم.بذار حالا که موقعيتش پيش اومده حرف دلمو بزنم.

ساکت مي مونم تا حرفشو بزنه:

_ درسته که ظاهرا همه چيز دارم.درسته که باران هست و دوستم داره.درسته که آرمان هست و دوستش دارم.ولي يه چيزي رو ندارم.چيزي که تو زندگيم کمبودشو هميشه احساس کردم.اونم عشقه.عشقي که بهم انرژي و انگيزه و نيرو بده.من عاشقم اما کسي که دوستش دارم ازم دوره و حرف دلمو نمي فهمه.درکم نمي کنه و حتي حاضر نيست حرفامو بشنوه و رسيدن بهش برام امکان نداره.با اين وجود ديگه به چي مي تونم دلخوش باشم؟به يه زندگي بدون عشق؟!باران مي تونه بدون من زندگي کنه چون تنها نيست.هيچ وقت هم تنها نبوده.آخه خوانواده اي داره که هواشو دارن و مواظبشن.ولي من...من کي رو دارم؟!هيچ کس.از نظر تو من آدم خودخواهيم؟آره خودخواهم.چون همه چيزو واسه خودم مي خوام.چون فقط به فکر خودمم.دليلش هم اينه که تو رو دوست دارم.عشق تو منو به اين روز انداخته.تو نمي دوني چه عذابي مي کشم وقتي حتي تصورشو ميکنم که تو با مرد ديگه اي زندگي کني و تمام توجه و محبتت صرف يه نفر ديگه بشه.تو نمي دوني وقتي اون روز ديدم به پسر خاله ت لبخند زدي و باهاش گرم رفتار کردي چه حالي شدم....تو چه مي دوني توي اين سه روزي که بستري بودم چه حالي داشتم؟!مدام کابوس پشت کابوس ...مدام درد...

حرفاشو ميشنوم و حس ميکنم قلبم الانه که از سينه م بيرون بپره اما سعي ميکنم نشون بدم توجهي به اين قسمت از حرفاش نداشتم:

romangram.com | @romangram_com