#پونه_1__پارت_1
خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
و مـاه را زِ بلندايش به روي خاک کشيدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالي زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه ديـــدارت
شروع وسوسه اي در من، به نام ديدن و چيدن بود
من و تو آن دو خطيـم آري، موازيــان به ناچاري
که هردو باورمان ز آغـاز، به يکدگــر نرسيدن بود
اگرچه هيچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شيپـوري، مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ريخت به کام من
فريبکــار دغل پيشه، بهانه اش نشنيـدن بود
چه سرنوشـت غم انگيزي، که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت، ولي به فکر پريدن بود
((حسين منزوي))
romangram.com | @romangram_com