#پسران_بد__پارت_79

- جدي؟!! فکر مي کردم همه شون سوخته باشن!

مامان – اتفاقا ما هم تعجب کرديم.

- من ميرم يه نگاهي به اتاق بندازم.

مامان – پس لباس هات هم از توي کمد بيار بيرون،اونجا نباشن بهتره.

از آشپزخونه بيرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم.هيچکس توي اتاق نبود.در کمد ديواري رو باز کردم و ديدم مامان راست مي گفت، لباس هام سالم مونده بودن.مثه اينکه زياد هم بد شانس نيستم! اما کتاب هام در سمت ديگه ي اتاق کاملا جزقاله شده بودن.خيلي حيف شد چون کتاب هاي مربوط به احضار ارواح رو با بدبختي جور کرده بودم.دوباره برگشتم طرف کمد ديواري تا لباس هامو بيارم بيرون.همه ي لباس ها رو که البته زياد هم نبودن روي دست چپم انداختم و خواستم از اتاق بيام بيرون که يه چيزي توي کمد ديواري توجهم رو جلب کرد.برگشتم و دقيق نگاه کردم، ديدم صفحه ي چوبي اي که بامداد بهم داده بود گوشه ي کمد افتاده.خم شدم و از اونجا برش داشتم.با دقت که به صفحه نگاه کردم متوجه شدم روي صفحه سوخته و سياه شده! هر چي فکر مي کردم نمي فهميدم چجوري لباس ها سالم موندن اونوقت صفحه سوخته! يعني آتيش فقط به صفحه رسيده بود؟! هر دو تا در کمد ديواري رو باز کردم و روش دقيق شدم ولي اثري از سوختگي نديدم.به فکرم رسيد که شايد مامان و بابا، صبح که داشتن اينجا رو تميز مي کردن صفحه رو توي کمد انداخته باشن.براي همين برگشتم به آشپزخونه و از مامان پرسيدم.

- شما اين صفحه رو توي کمد انداخته بودين؟!

مامان به صفحه که توي دستم بود نيم نگاهي انداخت و گفت : نه، من همچين چيزي نديدم.

- بابا چي؟

مامان – فکر نمي کنم، نديدم بابات چيزي رو توي کمد بذاره.حالا مگه چي شده؟

- هيچي، همينجوري پرسيدم.

مجبور شدم تمام روز رو توي خونه بمونم و کمک کنم تا وضعيت اتاقم کمي رو به راه بشه.بعد از ظهر هم نتونستم يه سري به بچه ها بزنم.البته زياد هم مشتاق اين کار نبودم ،چون خيلي خسته بودم.خوشبختانه لوله کش هم، همون روز لوله هاي گاز رو رديف کرد و ديگه راحت مي تونستيم از گاز استفاده کنيم.اين وسط فقط اتاق من بود که بلا استفاده مونده بود.

حوالي ساعت ده شب بود.شيرين و شبنم جلوي تلويزيون نشسته بودن ولي من به قدري خسته بودم که صداي تلويزيون و چراغ روشن برام اهميتي نداشت.رختخوابم رو يه گوشه از پذيرايي پهن کردم و خوابيدم.بچه ها هم مراعات کردن و چند ثانيه بعد چراغ ها و تلويزيون رو خاموش کردن و رفتن.پنج دقيقه اي از خوابيدنم نگذشته بود و چشمام تازه داشتن گرم مي شدن که يهو صداي شکسته شدن يه شيشه رو از زيرزمين شنيدم.صدا اونقدر شديد بود که از جام بلند شدم و خواستم به بقيه خبر بدم که ديدم شيرين و شبنم سراسيمه از اتاق شون بيرون اومدن.اونا هم صدا رو شنيده بودن.قبل از اينکه بين مون حرفي رد و بدل بشه دوباره صداي شکستن شيشه به گوش رسيد و اين بار مامان و بابا هم از اتاق بيرون اومدن و وارد هال شدن.

بابا – صدا از کجا بود؟!

- از زيرزمين.

بابا – مطمئني؟

- آره، چون روي زمين خوابيده بودم متوجه شدم.

بابا به سمت حياط حرکت کرد و همه ي ما هم پشت سرش راه افتاديم.با اينکه بيشتر وقتا از بودن بابا معذبم ولي اين يه بار خدا رو شکر کردم که خونه ست، وگرنه خودم تنهايي مجبور بودم برم زيرزمين!

وارد حياط شديم. بابا در زيرزمين رو باز کرد و رفت داخل.منم پشت سرش رفتم و مامان هم اومد ولي شيرين و شبنم توي حياط موندن.

با دقت به زيرزمين نگاه کرديم.بابا کمي جلوتر رفت چند ثانيه بعد به گوشه اي از انتهاي زيرزمين اشاره کرد و گفت : اينجاست...


romangram.com | @romangram_com