#پسران_بد__پارت_72

طولي نکشيد که حامي برگشت.در ماشين رو باز کرد و گفت : بابام ميگه بيا تو.

- نه ممنون، امشب بايد خودمو برسونم به شايان... .

متوجه شدم باباي حامي اومده دم در خونه.براي اينکه بي ادبي نباشه از ماشين پياده شدم تا باهاش يه سلام و عليک کنم.به خاطر برفي که ميومد نمي تونستم خوب اطراف رو ببينم.دستمو گرفتم جلوي صورتم تا برف جلوي ديدم رو نگيره.خودمو رسوندم به در خونه و خواستم با باباي حامي دست بدم که يه آن شوکه شدم.

همون مردي بود که امشب توي خونه مون ديدمش، با چشمايي که هيچ وقت فراموششون نمي کنم! حالت چهره ش کاملا عادي بود و جوري نشون ميداد که انگار اصلا از ديدن من تعجب نکرده.حس کردم اگه قضيه رو همون لحظه لو بدم دو تايي مي تونن دخلمو بيارن.با اينکه حسابي يکه خورده بودم ولي به زور باهاش دست دادم و احوالپرسي کردم.مکالمه مون به يه سلام و احوالپرسي ختم شد و باباي حامي خيلي زود باهام خدافظي کرد.اون هم تمايلي به حرف زدن با من نداشت.اين وسط حرکات حامي جوري بود که انگار از همه چي بي خبره.نمي دونستم بايد اين موضوع رو بهش بگم يا نه...آخه چي مي تونستم بگم؟! اينکه بابات دو بار دزدکي اومده خونه ي ما؟! اصلا اگه حامي مي دونست باباش همچين کاري کرده که منو باهاش رو به رو نمي کرد! حتما از اين ماجرا بي خبره.ولي با چه اطميناني مي تونم اينو بهش بگم؟ ممکن نيست باباش رو بي خيال شه و حرف منو باور کنه.

ترجيح دادم در مورد اين موضوع حرفي نزنم.تمام مدت ساکت موندم و به جز مواقعي که مي خواستم به حامي آدرس خونه ي شايان رو بدم حرفي نمي زدم.





ساعت يازده شب بود که به خونه ي شايان رسيديم.خوشبختانه حامي کار داشت و داخل نيومد.شايان هم توي خونه تنها بود.به محض رسيدن کل ماجرا رو براش تعريف کردم.

شايان – مطمئني خودش بود؟

- شک ندارم. فقط تو اينش موندم که چجوري از آشپزخونه غيب شد!

شايان – به احتمال زياد حامي از کاراي باباش خبر داره.آخه مگه ميشه دقيقا توي همين شب يهو با ماشين جلوي تو سبز بشه؟! امکان نداره اتفاقي باشه.

- اگه اينجوري بود که منو نمي برد پيش باباش!

شايان – راست ميگي، اينم هست...دو تا فرض وجود داره.يکي اينکه باباهه مي خواد يه چيزي بهت بگه، که البته اين فرض از همين الان ملغاست چون اگه مي خواست چيزي بگه تا حالا گفته بود! مي مونه يه چيز، اونم اينکه مي خوان اذيتت کنن.

- آره حتما...فکر کنم موفق هم شدن.به نظرت با چه ترفندي انقدر راحت از خونه ي ما سر در مياره؟

شايان – نمي دونم والله...اونجور که بامداد مي گفت طرف تو کار جن گيري و احضار ارواح و اينجور چيزاست، لابد بايد براش آسون باشه.ولي اينکه ميگي يهو از توي آشپزخونه غيبش زد واسم سواله!

- ميگم نکنه وقتي من خونه نباشم مامانم اينارو هم اذيت کنه؟!

شايان – نه، فکر نمي کنم.اگه مي خواست اونا رو هم اذيت کنه وقتي خونه بودن اين کارو مي کرد، نه اينکه منتظر بمونه اونا برن مهموني و اونوقت حال تو رو بگيره!

- شايد فقط مي خواسته راحت وارد خونه بشه؟...

شايان عصباني شد و گفت: اَه، بسه ديگه! اعصابمو خرد کردي...!ميگم نه يعني نه ديگه.اصلا اين بحث رو بي خيال شو.الان که ديگه کاري از دستت برنمياد.


romangram.com | @romangram_com