#پسران_بد__پارت_51

شبنم – خب...منم باهات ميام.

قبل از اينکه اجازه بده منصرفش کنم ، اومد و چسبيد بهم و راه افتاديم.من جلوتر مي رفتم.زيرزمين به حدي تاريک بود که از شيشه هاي درش هم چيزي پيدا نبود.بدبختانه کليد چراغش هم داخل بود.خودم شديدا ترسيده بودم ولي سعي مي کردم بروز ندم.چاقو رو جلوتر گرفتم و در زيرزمين رو باز کردم.سريع چراغ شو روشن کردم.نور لامپ خيلي ضعيف بود و احتمال اينکه يه نفر بين اون همه اسباب و اثاثيه قايم شده باشه خيلي زياد بود.هر لحظه منتظر بودم يه نفر از بين اون وسايل بيرون بياد.هر دو سکوت کرده بوديم و به وسايل خيره شده بوديم.

من با صدايي که از شدت ترس مي لرزيد پرسيدم : هر کي هستي بيا بيرون وگرنه... .

صداي خش خش باعث شد حرفم رو قطع کنم.شبنم هم جوري به من چسبيده بود که داشت پِرِسَم مي کرد.

شبنم – داروين ، تو رو خدا بيا بريم!

دوباره صداي خش خش به گوش رسيد اما اين بار شديدتر بود.حتم داشتم يه دزدِ که سلاح خاصي هم نداره و براي همين قايم شده.با اين فکر کمي ترسم ريخت و به طرف صدا حرکت کردم.شبنم از من جدا شد و با سرعت بيرون رفت.هر چي به اون قسمت زيرزمين نزديک مي شدم صداي خش خش بيشتر ميشد تا اينکه صداها تبديل به تق تق شد.ديگه داشت مي رفت روي اعصابم.هنوز به اون قسمت نرسيده بودم که لوله بخاري اي که روي وسايل بود روي زمين افتاد و چند تا از وسايل ديگه هم همراه اون به حرکت در اومدن.حرکت وسايل باعث شد که بتونم پشت شون رو ببينم.از هيچ کس خبري نبود... .ديگه خيالم راحت شده بود و چاقو رو پايين اوردم.چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که با صداي کوبيده شدن درِ زيرزمين حسابي يکه خوردم.

سريع از زيرزمين بيرون اومدم.مامان اينا هم اومده بودن توي حياط... .

شيرين – صداي چي بود؟! نگران شديم.

- دستم خورد به يه سري از وسايل زيرزمين...همه شون افتادن.خيال تون راحت، کسي اونجا نبود.

توي اون شرايط مجبور بودم خودمو ريلکس نشون بدم چون همه مخصوصا مامان به شدت ترسيده بودن.اگه منم جا مي زدم ديگه توي اون خونه بند نمي شدن.درِ زيرزمين رو قفل کردم و برگشتم تو خونه،پيش بقيه.تصميم گرفتم تا صبح در مورد مردي که توي حياط ديدم حرفي نزنم.اينجوري خيال همه راحت تر بود.

ساعت تقريبا حوالي سه صبح بود که همه خوابيدن.البته مامان خيلي استرس داشت و خوابش نمي برد ولي من بهش اطمينان دادم که تا صبح بيدار مي مونم.اينجوري تونستم راضيش کنم که بره و بخوابه.

ساعت شش صبح بود.يک ساعتي ميشد که اذان صبح رو داده بودن.ديگه خيالم راحت شد و خيلي زود خوابم برد... .

****

با صداي شبنم از خواب بيدار شدم.هنوز پلک هام سنگين بودن و به زور مي تونستم چشمام رو باز نگه دارم.هوا کاملا روشن شده بود.ساعت نزديک ده صبح بود.

شبنم – داروين ،پاشو زود باش...بدو... .

- چرا ؟ باز چي شده؟

شبنم – يه لحظه پاشو بيا توي حياط مامان کارِت داره.

به زور بلند شدم و رفتم سمت حياط.مامان و شيرين توي حياط بودن.مامان نزديک باغچه ايستاده بود.

مامان – شانس اورديم اونايي که ديشب اومده بودن اينجا بلايي سرمون نيوردن...!


romangram.com | @romangram_com