#پسران_بد__پارت_149
- اگه ممانعت کردن چي؟
بامداد – نگران نباش.کاري نمي کنن.
- من قبلا وسايلمو جمع کردم، تو برو اونارو از شبنم بگير.
بامداد – باشه.
چند ثانيه منتظر مونديم تا بلاخره شبنم اومد و درو باز کرد.از ديدن من چندان خوشحال نشد...البته تعجبي هم نداشت.ما هم سلام کرديم و بدون اينکه چيز ديگه اي بگيم وارد خونه شديم.اول رفتم توي حياط و دو تا کلاف اول رو طبق دستوالعملي که اون پيرزن بهم داده بود ، سوزوندم و دفن کردم.
کارم دو سه دقيقه بيشتر طول نکشيد و دوباره برگشتم توي خونه.خوشبختانه تا اون لحظه با مامان و بابا رو به رو نشده بودم.بامداد با وسايلم توي هال منتظر بود.سريع رفتم توي اتاق و کلاف آخر رو به ديوار آويزون کردم.هنوز از اتاق بيرون نيومده بودم که بابا اومد داخل.دوست نداشتم با همديگه تنها بمونيم باز هوس کنه کتکم بزنه.سلام کردم و از اتاق بيرون اومدم.
بابا – تا حالا کجا بودي؟!
- مهم نيست...فقط اگه دوست دارين اتفاقي براتون نيفته به اون کلاف روي ديوار کاري نداشته باشين.
بابا – کجا داري ميري؟!
- اينم مهم نيست.
بابا دستمو محکم کشيد و گفت : وايسا ببينم، بعد چند روز اومدي خونه اينارو بگي؟! کجا داري ميري؟
- پيش يکي از دوستام...
مي دونستم مامان خونه ست اما اصلا به خودش زحمت نداد که بياد و براي يه لحظه منو ببينه.بابا و شبنم هم چيزي نمي گفتن.رفتم پيش بامداد و وسايلم رو برداشتم.قبل اينکه از هال بيرون بريم بهشون گفتم : ولي خوشحال باشيد چون ديگه به اينجا برنمي گردم.
چند لحظه بعد براي هميشه اون خونه رو ترک کردم.
پايان
romangram.com | @romangram_com