#پسران_بد__پارت_147
شايان – خودت خفه شو، کِي اينا رو مي بري خونه تون؟!
- فردا.البته حامي هم گفت باهام مياد.
شايان – گه خورده.
- به هر حال من بهش خبر ميدم.شايد مشکلي پيش اومد و اون تونست کمک کنه.
شايان – اگه مي خواست کمک کنه مشکل تو رو حل مي کرد، نه اينکه ما رو ببره پيش اون فسيل.
- خب حالا...جوش نزن.شايد هم بهش خبر ندادم.
حوالي ساعت ده و نيم صبح بود که آماده ي رفتن شديم.به حامي هم خبر داده بودم و قرار شد با ماشين بياد دنبال ما.چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که حامي اومد و راه افتاديم.
بامداد – همه ي اون عتيقه جات رو اوردي؟
- آره، دو سه بار چک کردم.همه شونو اوردم.
شايان – وقتي رسيديم، تو و بامداد برين داخل، من و حامي هم بيرون منتظرتون مي مونيم.
- مي ترسم بابام راهم نده يا اينکه اجازه نده اينا رو توي خونه بذارم.اصلا اگه بعد رفتن من اين کلاف ها رو دور بندازن چي؟
حامي – بهشون بگو اگه جون تونو دوست داريد بهشون دست نزنيد.مطمئن باش اينجوري از يه متريش هم رد نميشن.
- اگه باور نکنن چي؟
حامي – باور مي کنن.
- ولي من باز هم مطمئن نيستم.
شايان – اه ! خفه شو ديگه.بذار برسيم بعد يه کاريش مي کنيم.
زودتر از چيزي که فکر مي کردم به خونه رسيديم و هر لحظه استرسم بيشتر ميشد.با ديدن اون پارچه هاي سياه روي ديوار دوباره غم دنيا سراغم اومد.افسوس مي خوردم از اينکه رابطه ي من و شيرين اونقدر تيره و تار بود و ديگه فرصتي براي جبران نداشتم.
romangram.com | @romangram_com