#پسران_بد__پارت_145
حامي – آره، من از بابام متنفرم.وقتي مي بينم توي زهره ترک کردن ديگران هم دستي داره، ديگه واقعا تحملش واسم سخت ميشه.اونوقت اسلام ميگه به مامان و باباتون اُف هم نگين...آخه چجوري؟! بعضي وقتا دلم مي خواد بزنمش اما مي بينم زورم نمي رسه ، بي خيال ميشم.
- پس واسه همين بود که بابات رو توي خونه مون ديدم... .
حامي – مي دوني، اگه از اين کارا نکنه انگار مريض ميشه، دست خودش نيست.بيشتر واسش مثل تفريحه.ولي براي من هيچ جذابيتي نداره.
چند دقيقه بعد خودمونو به جاده رسونديم و حوالي ساعت نه شب بود که به خونه ي شايان رسيديم.حامي هم تا خونه با ما اومد.شايان بهش اصرار کرد که بياد داخل ولي حامي قبول نکرد.با شايان و بامداد خدافظي کرد اما قبل از اينکه با منم خدافظي کنه ازم خواست چند لحظه تنهايي با همديگه حرف بزنيم.من و حامي هم با کمي فاصله از در ورودي ايستاده بوديم و من منتظر بودم تا حرفشو بزنه.
حامي – يه پيشنهاد برات دارم.
- خب؟!
حامي – من و تو هر دو با پدرهامون مشکل داريم و تو هم که ديگه نمي توني توي خونه تون بموني، درسته؟!
- آره...از قرار معلوم.
حامي – من چند وقته تو فکرم که يه خونه براي خودم بگيرم و مستقل شم اما دوست ندارم تنها زندگي کنم. دليل اينکه هنوز توي خونه ي بابام زندگي مي کنم هم همينه.
- نه نمي تونم قبول کنم.قبلا هم گفتم، آه در بساط ندارم.
حامي – اونش مهم نيست، وقتي پول دستت اومد بهم بده.
- فکر نمي کنم حالا حالاها بتونم پول جور کنم.
حامي – گفتم که، مهم نيست.بهش فک کن نتيجه رو بهم بگو.
- باشه، حتما.
حامي – فردا اون کلاف ها رو مي بري خونه تون؟!
- آره مي خوام تا اتفاق ديگه اي نيفتاده کارو يکسره کنم.
حامي – پس شماره ي منو داشته باش که هر وقت خواستي بري به منم خبر بدي.اشکالي که نداره؟
- نه ، اصلا.حتما خبرت مي کنم.
شماره ي حامي رو توي گوشيم سِيو کردم و از همديگه خدافظي کرديم.بلافاصله رفتم توي خونه پيش شايان و بامداد.
romangram.com | @romangram_com