#پارک_پارت_61
- ممنون.
بعد از اینکه مانتومو پوشیدم و پولشو حساب کردم،از در رفتم بیرون.یه نگاه به کوچه کردم،آخیــــــش خلوته.حوصله متلک ندارم.تند تند رفتم سمت خونه و رفتم داخل.مامان که دید اومدم،گفت:
- بدو سریع آماده شو.
رفتم توی اتاقم،لباسمو پوشیدم.یکم کرم پورد زدم،یکمم خط چشم پشت چشمم و ریمل،با یه رژلب قرمز.گوشواره های قرمزمو که یکم بلند بودن رو انداختم،گردنبند سر گوشواره هامم پوشیدم.ساعت و دست بندم هم دستم کردم،کفش پاشنه 7 سانتی مشکیمو هم آماده کردم که بعد بپوشمش.یه مانتو بلند سورمه ای تا مچ پام که جلوش با بند بسته میشد رو با یه شال نخی و سبک مشکی پوشیدم و رفتم بیرون.
- ای جماعت…من آماده ام.
مامان – ما هم آماده ایم.کفشتو بپوش بریم.
داشتم کفشمو میپوشیدم که بابا و آرتا هم اومدن.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت تالار.بعد از کلی سلام و احوال پرسی با مامان و بابای عروس و داماد و اقوام خودمون،نشستیم سر میزی که مامان بزرگم اینا نشسته بودن.
( مادر بزرگم ( مامان بابام ) اسمش مریمه و بهش میگیم مادر.
متاسفانه پدر بزرگم قبل از اینکه من به دنیا بیام مرده.
یه دونه عمه دارم که اسمش بهناز هست و 30 سالشه.خیلی پایه و باحاله.شوهرش هم آقا سهیل هست که تازه یک ساله با هم ازدواج کردن.
یه دونه هم عمو دارم به اسم بهمن و زن عموم نرگس.یه پسر هم دارن که اسمش امیر محمده و امسال میره کلاس سوم ابتدایی.
همشونم الان سر میز نشستن.
خلاصه خیلی خانواده کم جمعیتی هستیم. )
یه یک ساعتی از اومدنمون میگذشت.یه آهنگ گذاشته بودن خفــــــــن.منم هی سر جام تکون میخوردم که شیرین،خواهر عسل ( عروس ) که 21 سالشه،اومد نشست کنارم:
- چطوری آرتی جون؟
- خوبم شیرین.تو خوبی؟
- مرسی.تنهایی؟
- آره.
همچنان داشتم با آهنگ تکون میخوردم که شیرین خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com